از دیشب تا همین الان صدای آقای اخوان توی گوشهامه که میگه:
«کسی اینجاست؟
هَلا! من با شمایم ، های!... می پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟»
- چاووشی، از دفتر شعر زمستان.
- مهدی اخوان ثالث.
از دیشب تا همین الان صدای آقای اخوان توی گوشهامه که میگه:
«کسی اینجاست؟
هَلا! من با شمایم ، های!... می پرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشار گرم دست دوست مانندی؟»
- چاووشی، از دفتر شعر زمستان.
- مهدی اخوان ثالث.
میدانی؟! توی زندگی هر وقت پر از حرفهای ناگفته شدم، یک دفعه تمام حرفها توی چشمهایم جمع شدند، بعد روی گونههایم سُر خوردند. دیدم اینجوری دلم سبکتر میشود. دردم قابل تحملتر میشود. ولی خیلیها را دیدهام به دخترهایی که اشکشان دم مشکشان هست خُرده میگیرند. کاش خرده نگیرند. گریه باعث میشود از خیلی فکرهای وحشتناکتر خلاص شوند. کاش فکر نکنند هرکس که گریه میکند آدم ضعیفیست. نیستند. ضعیف نیستند. فقط دلشان تابِ شنیدن خیلی حرفها را ندارد. تصورشان از آدمها و دنیا چیز دیگری بوده، اما اشتباه کردهاند. شاید به اشتباه خودشان میگریند نه بخاطر ضعف و یا احساس ترحمی که تصور میکنید.
تصمیم بر این نبود که توی وبلاگ مطلبی رمزدار باشد. راستش فقط دلم نمیخواست هر بار که صفحه -دریا- باز میشود، محتویات بعضی پُستها را ببینم. اگر کسی رمز خواست اطلاع دهد.
- ۳ آبانماه ۱۴۰۳
- ساعت ۱۰:۳۹
از نظر من کسی که یک -دوچرخه- دارد و میتواند کولهاش را بر دارد و هرجا که -دلش- میخواهد برود، خوشبختترین انسان سفینهی ماست.
+ کاش من هم یک روز یکی از خوشبختترین انسانهای این سفینه شوم.
- ۲۷ مهرماه ۱۴۰۳ - ساعت ۱۸:۵۶
وبلاگ عزیزم؛ هر وقت که دلم بی تاب و سرم پُر از فکرهای عجیب و غریب می شود تو اولین جایی هستی که به ذهنم میرسی. تصور کن، دنیا به این درندشتی، با میلیونها میلیون آدم، اما کسی را نداشته باشی تا با آن درد و دل کنی؟! خنده دار نیست؟! اصلا معلوم نیست دارد چه بلایی سر ما آدمها می آید.
از کجا برایت شروع کنم؟ اینکه کلافگی ام از حد گذشته. ناتوان شده ام. اصلا نمیدانم چه میخواهم. تمام کارها را نصف و نیمه رها کرده ام. تمام طول روز را میخوابم. تقریبا یک ماهی می شود که راسل وقت مشاوره گرفته. بر این باور است که مشاور می تواند آرامم کند. هنوز نتوانسته ام خودم را راضی کنم تا با دکتر تماس بگیرم. آخر دکتر از این دل وا مانده چه می داند؟ اصلا مگر می شود توی چند جلسه، زندگی سی و پنج ساله ای را بازگو کرد؟ چی باید گفت؟ از کجا باید شروع کرد؟ وقتی از ابتدا تا همین الان را توی ذهنم مرور می کنم نمی دانم کدام درد را توی اولویت بگذارم و برای دکتر بازگو کنم؟ غم دنیا توی دلم است. غم هایی که نمی شود به هرکس گفت. فقط باید توی دل خودم نگه دارم. نه می شود به بابا گفت. نه مامان. جز این دو آدم هیچ آدم دیگری را نمی شناسم که بتوانند رازم را پیش خودشان نگه دارند. دلِ آنها هم که از دل من تکه و پاره تر. امشب مامان تماس گرفت. تماسش را دیدم اما نتوانستم جواب بدهم. یکساعت بعد بابا تماس گرفت و من فقط به صفحه گوشی خیره بودم و گریه می کردم. دلم می خواست تماس را پاسخ بدهم و بگویم که حالم خیلی خراب است بابا. اما نتوانستم. نشد.
یک روز آخر همین حرفها، نفسم را می گیرند. می دانم.
- ۲۷ مهرماه ۱۴۰۳
- ساعت ۰۲:۰۰ بامداد
- دیشب حوالی ساعت نُه بود که به خانه رسیدم. دردِ شانه امانم را بریده بود. خسته بودم و خوابم برد. ساعت چهار صبح بیدار شدم. نهارِ آقای ِ راسل را پختم. لباسهایم را پوشیدم و ساعت ۶ سوارِ اتوبوس شدم.
- ساعت ۰۸:۵۱. حالا چیزی تا ترمینال نمانده. تمامِ جاده را جوادِ معروفی پیانو نواخت و من یک دل سیر گریه کردم. اما الان حالم خوب است. یعنی حالم تویِ دانشگاه خوب است. همهچیز را از یاد میبرم. میشوم یک آدمِ فراموشکار.
- ساعت ۹:۱۵. گیت ورودی دانشجویان. سری برای آقایانِ حراست تکان دادم و عبور کردم. برنامه امروز از این قرار بود؛ گِلهایی که هفته گذشته ساختم را وَرز دهم تا برای چرخکاری آماده شوند و ساخت ظروف را شروع کنم. بعد هم کتابخانه و جمعآوری مطالب برای همایش اصفهان. اما با این درد، امروز از ورود به کارگاه محروم شدم و به گوشهای از کتابخانه پناه بردم.
- ساعت ۱۱:۰۹: مشغول نت برداری از مطالبِ همایش بودم که دکتر میم تماس گرفت. خب باورم نمیشد با آن همه درگیریِ فکری و کاری، مقالهای که دو روز پیش به دستش رسانده بودم را خوانده باشد!
بله، در کمالِ ناباوری نسخهی اول مقاله را خوانده بود و کاملا راضی بود.
این بهترین خبر امروز بود. زحمتِ ششماههای حالا دارد به ثمر مینشیند. :).
- ساعت ۱۵:۵۵. ترمینال تبریز. در راهِ بازگشت به خانه.
- ۱۸ مهر ۴۰۳ | تبریز
دیشب زری پیام داده بود، این ترم که گذشت دانشگاه چطور بود؟ برایش نوشتم، ماهِ آخر به شدت نفسگیر بود. اما هیچوقت یک جمله به تنهایی نمیتواند تمامِ حالِ آدم را بیان کند.
به اصرارِ استاد، تصمیم گرفتم برایِ جشنوارهای که جایزهی خوبی هم دارد و میشود زخمی از زخمهایِ زندگی را با آن پوشاند، اثری را ارائه بدهم. حجم را ساختم و پختم و لعاب زدم، و دوباره منتظر این شدم که از کورهی لعاب هم به خیر و سلامتی بیرون بیاید. امروز وقتی کوره باز شد، با کاری رو به رو بودم که حتی فکرش را هم نمیکردم که بخواهد مشکلی برایش پیش بیاید. ولی خُب، متاسفانه مقدار مسی که در لعاب داشتم، اشباع شده بود و سطحِ کار را لکههای سفید و سیاه پُر کرده بود. برایِ استاد پیامِ چه کنم چه کنم فرستادم. بعد که با خودم فکر کردم دیدم نه با گریه و زاری این کار دیگر کار میشود، نه با ابرازِ همدردی استاد. روزهایِ تقویم را بالا و پایین کردم و دیدم اگر دست بجنبانم میتوانم کارِ جدیدی بسازم. ولیِ قبلِ آن خواستم این تجربه را برایِ سالها بعد ثبت کنم.
- ۲۵ دیماه ۴۰۲
- هر چه کانال بود، موسیقی، کتاب، حتی دستنوشتههایم را بستم. بستم چون حوصلهام دیگر جوابِ خیلی چیزها را نمیدهد.
- چند روز بود که منتظر باران بودم. پردهی اتاق را به یک سمتِ دیوار کشیده بودم و چشمم مدام به آسمان بود. به راسل میگفتم، دیگر هیچ چیز سرِ جایِ خودش نیست. نه برفی میبارد و نه بارانی. انگار نه انگار که زمستان است.
- دیشب قبل از خواب باران بارید. تویِ رختخواب به پنجره خیره شده بودم. میترسیدم چشمهایم را ببندم و وقتی بیدار میشوم از باران خبری نباشد. گوشهایم را به صدایِ باران دادم. جنگلهایِ هیرکان را به یاد آوردم. حالا تمامِ جانم آرام گرفته بود. دلم میخواست دنیا برایِ چند روز تویِ این لحظه متوقف شود.
- ۱۶ دیماه ۴۰۲
پنجشنبهای که گذشت، مراسمِ چهلاُم ننهزری بود. بخاطر کارهایِ دانشگاه نتوانستم خودم را به مراسمِ چهل هم برسانم. حتما -ننه- چهل روز است که چشم انتظار است. مامان پُشتِ تلفن میخواست گریه کند. اما نکرد. فقط با بغض گفت، آدم تویِ هر سنی که باشد وقتی -مادرش- را از دست میدهد، تنهاترین آدمِ دنیا میشود. راست هم میگوید. چه کسی جز ننه حالِ مادرم را میفهمید؟! چه کسی جز مامان حالِ من را میفهمد؟! به مامان قول دادم که تعطیلات عید کنارش باشم. تلفن را قطع کردم. خسته بودم. ساعت یازده سرم را روی بالش گذاشتم. تا چشمهایم را بستم، رسیدم به دربِ چوبیِ حیاطِ ننه. از آن همه حرفهایِ مامان، فقط این جملهاش توی گوشم تکرار میشد؛ [داییها تصمیم گرفتهاند خانهی ننه را به مهندسهایِ نیروگاه اجاره بدهند]. انگار که تمامِ خاطراتِ کودکیام را ریخته باشند تویِ یک بقچه و داده باشند دستم. احساسِ سرگشتگی میکردم. آواره شده بودم. توی کوچههایِ آبادیِ ننه آوارهام کرده بودند. خوابهایم پریشان شد. دیشب دایی را میدیدم که حیاطِ خانهی ننه را میکَنَد. آنطرفش آتشِ کمجانی شعله میزد. خودم را دیدم که تکیه داده بودم به درِ خانهی ننه و نمیدانم به که و چه نگاه میکردم. صبح که از خواب بیدار شدم دلم میخواست پرندهای بودم. تا درختِ توتِ حیاطِ ننه پرواز میکردم. روی همان درخت آنقدر مینشستم تا ننه دوباره به حیاطِ خانهاش سر بزند. بعضی وقتها فکر میکنم ننه نَمُرده است. فقط چون دلش از آدمها گرفته بود، چون خسته بود، خودش را برایِ مدتی از چشمِ ما پنهان کرده.
- ۹ دیماه ۴۰۲
ننه زریِ عزیزم؛
نمیدانم آدم اگر بخواهد برایِ مادربزرگش نامه بنویسد باید از کجا شروع کند؟!
نوشتن از سرنوشتِ تو تلخ است. سراسر همه رنج است. و من وقتی به -تو- فکر میکنم از تمامِ بیمهریهایِ این دنیا و آدمهایش نسبت به قلبِ مهربانت دلگیر میشوم.
امشب سیزدهمین شبی است که تو به دورترین نقطه از جهان رفتهای. آنقدر دور که حالا اگر صدها نردبان هم روی هم بگذارند، دست هیچکس به -تو- نخواهد رسید.
بعد از شنیدنِ خبرِ کوچات، حسِ خیلی عجیبی را تجربه میکنم. انگار که یک تکهی دیگر از قلبم را جدا کردهاند و به گوشهای از آسمان دوختهاند. امروز باران که بارید، باران تو را یادِ من آورد. زمین که خیس شد، بویِ نمِ خاک که در هوا پیچید، دیوارهایِ کاهگلیِ حیاطِ خانهات را به یاد آوردم. بیتاب شدم. سعی کردم خودم را آرام کنم. به چشمهایت فکر کردم، به خندههایت. به غرور و جسارتت در برابر این روزگارِ سخت فکر کردم. و حالا یقین دارم به اینکه، حالت خوبِ خوب است.
کسی چه میداند شاید چند وقتِ دیگر که بهار از راه برسد، تو بر رویِ تنهی درختِ توتِ حیاطِ خانهات سبز شوی. شاید هم باران شوی و یا پرندهای باشی آزاد و رها بر پهنایِ این آبیِ کبود.
- ۱۸ آذر ۴۰۲
دلم میخواست زودتر بیایم و از حالِ خوش این روزها برایتان بنویسم. دلم میخواست بنویسم چون آدم فراموشکار است و روزهایِ خوب را زود از یاد میبرد.
- اینکه کمتر مینویسم بخاطر شرایطیست که تغییر کرده. سه روز از هفته را در دانشگاه آموزش میبینم و روزهایِ دیگر را سرگرمِ کارهایی هستم که باید برایِ آخرِ ترم ارائه بدهم. در حالِ حاضر بخاطرِ شرایطِ اقتصادی نه میتوانم شهریه خوابگاه بدهم و نه اتاقی را اجاره کنم. این سه روزِ هفته را کلهی سحر میروم و توی تاریکیِ شب برمیگردم. قبلا شنیده بودم آدم وقتی به کاری علاقمند باشد خستگی و سختی راه را نمیفهمد. راستش نزدیک به دوماه است که من این جمله را زندگی میکنم. ساعت دو بامداد از خواب بیدار میشوم، ناهارِ آقایِ راسل را آماده میکنم و نزدیک به ساعت چهارونیم صبح سوار اتوبوس میشوم و میروم تویِ دلِ جاده. از حالِ این روزهایِ جاده هم فقط همین را بنویسم که، خزان به اینجا هم رسیده و لابه لایِ شاخههایِ -درختان- نشسته. تجسمِ برگهایِ زرد و قرمز و نارنجی و قهوهای با خودتان :). دوست داشتم از کارگاهِ چرخکاری برایتان بگویم. اینکه دوستداشتنیترین قسمتِ دانشگاه همین کارگاهِ چرخکاری است. هر هفته دوشنبهها از ساعتِ هشتِ صبح مینشینم پشتِ چرخ و تا ساعتِ پنج بدون توقف و استراحتی آموزش میبینم و تمرین میکنم.
حالا میتوانم با لبخندی روی لب بگویم: "این زندگی را با تمامِ وجود دوست دارم" و این روزهایِ شیرینی که سهمِ من شدهاند را غنیمت میدانم.
- ۲۵ آبانماهِ ۴۰۲
- 🎧 شما هم بشنوید
کاش وقتی ما آدمها را از سفینهمان پیاده میکردند، به دستِ هر کدام از ما یک چراغِ جادو میدادند. با یک غولِ خیلی خیلی مهربان. اینطوری میتوانستیم هرچیزی که دلمان میخواهد را داشته باشیم. مثلا من از غولِ مهربان میخواستم -کاکا- را به ما برگرداند. یا اینکه حالِ ننهزری را خوب کند. راستش چند روزی میشود که -ننه زری- دیگر مثل قبل نیست. تمامِ روز را روی تخت دراز میکشد و از دردی سوزان ناله میکند. دکترها هم سر از حالَش در نمیآورند. فقط چند روزی تویِ بیمارستان بستریاش کردند. اما ضعیفتر از قبل شد. دلش میخواست زودتر به خانهی خودش برگردد. میگفت میخواهم تویِ خانهی خودم باشم. زیرِ سقفِ چوبی خانهی خودم.
این روزها بینِ فکر و خیال زندگی میکنم. تمامِ روز دلم پیشِ ننه است. انگار که نشسته باشد دمِ گوشم و برایم خاطره تعریف کند.
مامان میگوید وقت و بیوقت خیلی آرام زیرلب آدمهایِ آبادی را به یاد میآورد و از آنها صحبت میکند. انگار که رفته باشد به سالهایِ دورِ جوانیاش.
از آخرینباری که ننه را دیدم، بیست و پنج روز گذشته. داشتم اشکهایش را پاک میکردم که گفت؛ نگاه به ظاهرم نکن، از درون تمام شدهام ننه.
بیست و پنج روز است که مدام از خود میپرسم؛ چه میشود که آدم از -درون- تمام میشود؟
من خیال میکنم -تنهاییِ ننه- آنقدر بزرگ شده که دارد او را از درون میبلعد.
- ۲۳ مهر ۱۴۰۲
صبح زود راه افتادم. قبل از بیداریِ خورشید. مامان و بابا را در آغوش گرفتم. در آن لحظه صحبتکردن سختترین کارِ دنیا بود. بوسیدمشان و در -سکوت- دستم را برایشان تکان دادم. ماشین حرکت کرد. دور شدم. بغضهایم را توی گلو فشردم و دلم را تویِ خانهی -بابا- جا گذاشتم.
- ۳۱ شهریورماه ۴۰۲
- ساعت ۴:۱۲ صبح
"گنجِ رنج"
روزی که داشتم برایِ کنکورِ ارشد خودم رو آماده میکردم، هیچ چیز سرِ جایِ خودش نبود. اما به خودم قول داده بودم که باید همین امسال قبول بشم. 🌱. و حالا همونی شد که میخواستم.
- ۱۲ شهریور ۴۰۲
احساس میکنم از هم دور شدهایم، با اینکه صندلیهایمان را به هم چسباندهایم و منتظرِ سرد شدنِ چاییهایمان هستیم.
چه بلایی سرِ قلبهایمان آمد؟
تو حواست بود؟
- ۱۲ شهریور ۴۰۲
برسد به دستِ عباسِ معروفی که به گوشهای از آبیِ کبودِ این آسمان سفر کرده.
آقای معروفی عزیز؛
الان که دارم این نامه را برایتان مینویسم قلبم را لایِ صفحههای کتابِ سمفونیمردگانتان گذاشتهام. لابهلای همین کلماتی که شما آنها را کنار هم چیدهاید و شده حرفِ دلِ خیلی از ما آدمها.
"احساس میکردم وقتی آدم تنها میشود، تمامی غم دنیا در وجودش خیمه میزند. احساس میکند آنقدر از دیگران دور شده که دیگر هیچ وقت نمیتواند به آنها نزدیک شود. میبیند میان این همه آدم حسابی تنهاست."
بله! حالا شما روی این چرخِ گردون نیستید و ما میان اینهمه آدم حسابی تنها شدهایم.
آقای معروفیِ عزیز؛ راستش من آدمِ کتابخوانی نبودم. وقتهایی هم که دلم میخواست اَدای آدمهای کتابخوان را در بیاورم به جایِ اینکه کتابی را به دست بگیرم، فقط برشهایی از یک کتاب را میخواندم که در اینترنت نشر داده بودند. یک روز به طور اتفاقی برشی از کتاب سال بلوایتان را خواندم و ماجرا از هماینجا شروع شد، از همین چند کلمهی نشسته در کنار هم!
"دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم،
چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟
و چرا آدم ها در یاد من زندگی میکنند
و من در یاد هیچکس نیستم؟"
تصمیم گرفتم کتاب را تهیه کنم و بخوانم... و خواندمش. بعد از اتمام کتاب سالِ بلوایتان، سمفونی مردگانتان را خواندم و بعد هم کتاب تماما مخصوصتان را و بعد کتاب ذوب شده و ....
نوشتههای شما من را به خواندن عادت داد و این را مدیون شما هستم.
میدانید اقای معروفی، من از آن دسته آدمها هستم که توی خلوت، زیاد مینشینم. با خودم زیاد حرف میزنم، به آنچه میشنوم و میخوانم زیاد فکر میکنم. از روزی که خبر دادند قلبتان برای همیشه خاموش شده و قلمتان را برای همیشه روی کاغذ به حالِ خودش رها کردهاید، دلم برای آن قلم سوخت، دلم برای کاغذی که خالی از کلمه ماند سوخت، دلم برای چشمهایتان که در غربت بسته شد سوخت... و من از آن روز به قفسهی کتابهایم که نگاه میکنم، میبینم غمگینترین نقطه این خانه، همان قفسهی کتابهای شماست. کتابهایی که روی همهشان اسم شما نوشته شده. و اینکه دیگر کتابی به نام شما چاپ نخواهد شد مرا خیلی غمگین میکند.
آخ آقای معروفی...
آخ از دستِ نبودنها
رفتنها
در غربت چشم بستنها...
- ۱۵ شهریورماه ۱۴۰۱ • ساعت ۱۲ بامداد
انتظار از هر نوعی که باشد اصلا شیرین نیست. فقط و فقط زجر است.
- خبر رسیده که نتایج آزمون استخدامی را امروز اعلام میکنند.
کاش قبول شوم. کاش... ۷ شهریورماه ۴۰۲
مادرم زنِ شاد و خندانی بود. روزگار سخت گرفت و خندههایش را دزدید. یعنی از وقتی -کاکا- را به آسمانها بخشید، تمامِ شور و نشاطِ زندگیاش هم رفت. بعد از آن اتفاق، خیلیها به او گفتند تویِ سوگ نشین. خیلیها بخاطر اینکه مادرم دیگر نخندید، تَرکَش کردند، ارتباطشان کم شد و زخم و زبانهایشان زیاد!
دلم نمیخواست این را باور کنم، اما -زنِ زیبارویِ زندگیِ من- خیلی زود پیر شد. خیلی زود.
- ۶ شهریورماه ۴۰۲
_ انگار شعلههای نوشتن در من رو به خاموشی رفته. میل چندانی ندارم که بنویسم. موسیقی را پیچیدهام به وجودِ خودم. زندگیام خلاصه شده تویِ یک لیست ِ بیست و ششتایی از قطعاتِ بیکلامِ تار و پیانو. بعضی از روزها هم تنهاییام را تویِ کولهپشتیام میریزم و میروم توی کتابخانهی عمومی شهر چادر میزنم تا وقتیکه -خورشید- چشمهایش را ببندد. هوا که تاریک میشود، با صدایِ نازک و کشدارِ مسئولِ کتابخانه خودم را به زور از پشت میزِ مطالعه جدا میکنم. پاهایم را که از دربِ سالن بیرون میگذارم، آقایِ معروفی دستهایش را میگذارد رویِ کِلاویهها و -قطعهی عاشقانه- را مینوازد. کل مسیر را با هم قدم میزنیم.
_ عادت دارم گاهی تویِ مسیر با آدمها حرف بزنم. اینجوری که مثلا تویِ چشمهایشان نگاه میکنم. باید بگویم که بعضیهایشان خیلی مهربانَند. با اینکه من را نمیشناسند ولی یک لبخند میگذارند کفِ چشمهایم.
_ نزدیکیِ خانهمان، یک مغازهی سبزیفروشی هست که بالایِ سَر دَرش با دستخطِ سادهای نوشته شده؛ سبزیِ -عمو یاوَر-.
از وقتی به این شهر آمدیم، چندباری از عمو یاور سبزی خریدهام. هر بار هم که به مغازهاش میروم، میپرسد میخواهی چی بپزی؟ من هم برایَش توضیح میدهم. دیشب که با آقایِ راسل از دَمِ مغازهاش عبور میکردیم، سرش را بالا آورد و لبخندی زد. بیهیچ دلیل. ما هم لبخند زدیم و گذشتیم. [عمویاوَر از آن آدمهاییست که کلی حسِ خوب به من میدهد. چونکه لَبهایش همیشه میخندند، چشمهایش هم].
_ تویِ خیابان به آدمهایی که بیدلیل نگاهتان میکنند و لبخند میزنند، [لطفا لبخند بزنید]. از کجا میدانید شاید شباهتِ چشمها و نگاهتان، خاطراتی را تویِ [دلی] زنده میکند!
- ۱۱ مردادماه ۴۰۲
کاکایِ عزیزم؛
مدتِ زیادیست که برایت نامهای ننوشتهام. شاید بگویی بیوفا شدهام یا خیال کنی حالا که یک کهکشان از هم فاصله داریم، تو را فراموش کردهام. هرگز. باید این را بدانی -یادِ تو- همینجا تویِ قلبِ من جا دارد. لایِ همین کتابِ حافظی که از شیراز برایم خریدی و تویِ صفحهی اولش نوشتی "تقدیم به خواهرِ مهربانم". ده سال است همین یک خط را هزار بار بوسیدهام. هزااار بار. میخواهم خیالت را راحت کنم و این را بدانی، اگر قرار باشد یک روز کُلِ حافظهام را از دست بدهم، -یاد و خاطراتِ تو- آخرین چیزی خواهد بود که به خاطر نخواهم آورد.
- در یادت؛ خواهرت
- ۱۴ تیرماه ۴۰۲
حالم بد بود. و این فقط یک جمله نیست. حالم بد بود و دوباره خودم به دادِ خودم رسیدم.
این روزها ساکتتر از همیشه شدهام. اما حالم واقعا خوب است. قبلترها از سکوتِ خودم میترسیدم. اما حالا شرایط فرق کرده، همهچیز دارد تغییر میکند. ادبیات و موسیقی و عرفان این روزها من را سر پا نگه داشتهاند. - ۲ خرداد ۴۰۲
به نظرِ من اینکه آدم خودش بخواهد حالِ خودش را خوب کند، اینکه قبول کند و بخواهد شرایط را تغییر بدهد، شجاعت زیادی میخواهد. این روزها برای داشتنِ روزهایِ پُر از امید، پُر از شور، پُر از نور، در تلاشم.
- ۲۶ اردیبهشت ۴۰۲
سیوسومین آسمانِ آبیِ اردیبهشت را هم دیدم. [ دانلود ]
۱۸ اردیبهشتِ ۴۰۲.
یکماه زندگی را به حالِ خودش رها کردم تا هرجا که دلش میخواهد برود. هرجا. حواسم را هم از خودم قاپیدم. گذاشتمش بالایِ کمدِ قهوهای اتاق تا او هم کمی خاک بخورد. روزها زیر لحافِ چهلتکهام تا ظهر قایم میشدم. بعضی روزها هم تا خودِ شب. دلم نمیخواست نه چیزی ببینم، نه چیزی بشنوم. شبها از زیرِ تاریکیِ لحاف یواشکی بیرون میآمدم و خودم را تویِ تاریکی شب، رویِ تراس گم میکردم. بهمن میسوزاندم و برایم اصلا مهم نبود که تعداد سرفههایم بیشتر شده. یکماه حتی یکسطر کتاب نخواندم. ورزش نکردم. پیگیرِ دیپلم مجدد نشدم و این یعنی یک نقطه سرِ خط، برایِ داستانِ کنکورم. گلدانِ پتوس را گذاشتم تا تمامِ برگهایش بریزد. امروز دیدم که او مُرده. یعنی فقط بخاطر آبی که باید میدادم و ندادم مُرده؟ نه. من فکر میکنم ماجرا چیز دیگری میتواند باشد. یک چیز فراتر از آب و خاک. مثلا شاید از انتظار، شاید هم تنهایی. تنهایی تلخ است. مثل طعمِ تلخِ آخرین بادامی که تویِ باغِ بابا خوردم. پژواکی مادام تویِ گوشم هست. لابهلایِ شیارهایِ مغزم، توی چشمهایم بعد از دیدن اولین نقطه از روز. انگار که کسی دارد غرق میشود و نیاز به کمک دارد. پشتِ سرم سایهای را میبینم که میخواهد نجاتش بدهم. اما نمیتوانم. من آنقدرها توان ندارم. میخواهم به تاریکیِ زیرِ لحاف بروم و چشمها و گوشهایم را ببندم. - ۱۶ اردیبشهت ۴۰۲
انگار خدا هم گاهی حوصلهی خودش را ندارد. این را از -آسمانِ بیستارهی- امشب میشود فهمید.
- ۳ اردیبهشتماه ۴۰۲
_ نوزده روز است که تا دَمِ درِ کانال و وبلاگم میآیم و دوباره بدون هیچ صدایی برمیگردم. هربار هم که تا دَمِ درِ اینجا آمدم دلم میخواست چندخطی بنویسم و یک -نوروز مبارک- تَهِ یادداشت بچسبانم و خلاص. اما تا میآمدم شروع کنم، همهچیز یادم میرفت. شده بودم مثل خدابیامرز نقرهخانم -همسایهیجونجونیِ ننهزری تویِدِه-. اواخر عمرش انقدر سرِکوچه منتظرِ بچههایش نشسته بود که یک روز تصمیم گرفت حافظهاش را به باد بسپارد. بعد از آن راحتتر زندگی کرد. نه کسی را میشناخت، نه دلتنگِ کسی میشد. انگار با کلِ دنیا قهر کرده بود. خلاصه این چند روز شده بودم -نقرهخانمخدابیامرز-. حافظهام را بیاختیار از دست داده بودم. مغزم خالیِخالی شده بود.
_ بیستوپنجم اسفندماه بود که یک مشت لباس را تِپاندَم تویِ یک کولهپشتی و بیستوچهار ساعت بعد زنگِ درِ خانهیبابا را زدم. مامان را که بغل کردم همهچیز را فراموش کردم. هیچچیز جز مامان و آباجی و بابا و هدایت و زیبا را نمیدیدم. یعنی دلم میخواست که چیزی جز اینها نبینم. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم درختِتاکِ خانهی بابا -سبز- شده. یکدفعه. خیلیبیخبر. پرسیدم -بهار- کی آمد؟ بابا گفت وقتی خواب بودی، بهار آمد و رفت زیرِ پوستِ درختِتاک جا خوش کرد. حس کردم دارد دیر میشود. یک کاغذ سفید گذاشتم رویمیز و شروع کردم به نوشتنِ یکلیستِ بلندبالا از کارهایی که باید تویِ این سیصدوشصتوپنج روز انجام بدهم. همینطور داشتم تویِ ذهنم کارها را بررسی میکردم تا چیزی از قلم نیفتد که به خودم آمدم. از اینکه آدم، چه موجودِ حریصی میتواند باشد خندهام گرفت. یواشکی خودم را تویِ آینه نگاه کردم و صدایِ نفسهایم را شنیدم. ذاتِ بهار این شکلی است که بیخبر تو را هم با خودش سبز میکند.
_ دوازدهم فروردینِ هزاروچهارصدودو بود که یک مشت لباس را تِپاندم توی کولهپشتی و بیستوچهار ساعت بعد به سفینهی خودم برگشتم.
- ۱۵ فروردینماه ۱۴۰۲
میگویند - صنوبر - درختیست که زود قد میکشد. به سرم زده توی باغچهی خانهی جدید، دوتا صنوبر بکارم. -🌱-
۱۹ اسفند ۴۰۱
شنیدم که چون قویِ زیبا بمیرد
فریبندهزاد و فریبا بمیرد
شبِ مرگ تنها نشیند به موجی
رَوَد گوشهای دور تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خوانَد آن شب
که خود در میانِ غزلها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغِ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شبِ مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا بر آمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو -دریایِ من- بودی آغوش وا کن
که میخواهد این قویِ زیبا بمیرد.
- شاعر: دکتر مهدی حمیدی
- خوانش: دکتر رشید کاکاوند
روزهای اولی که شروع کردم به خواندن، -نتیجه- برای من -خیلی- اهمیت داشت. کتابها را که ورق زدم دیدم نهخیر! دهسال فاصله از درس، کارِ خودش را با این حافظه کرده. خواستم کلا قیدش را بزنم. اگر تاریخ، فرهنگ و ادبیات ایران و جهان را میبستم، نقدادبی میماند. عرفان میماند. خواص مواد میماند. پَنجاهوسه روز برایِ این حجم از مطالب کم بود. روحیهام را باختم. نشان به این نشان که دو صفحه درس میخواندم و باقیروز را رو به پنجره و درختِ پیر مینشستم و آوازهای قمرالملوک وزیری و تاجاصفهانی گوش میدادم. باید بگویم که این ۵۳روز هیچ لذتی را نتوانستم تجربه کنم. انگار همهی دیوارهایِ خانه به صدا در آمده بودند و میگفتند "مرگان، بخوان لطفا". یا بارها حس میکردم بانو قمرالملوک هم یک جاهایی دست از آواز میکشد و میگوید؛ "لطفا ادامه بده مرگان". خلاصه این چند روز من بودم و حسی که میگفت -باید- بخوانی. و من هم خواندم. حالا تا یکساعت دیگر کنکور شروع میشود و من عمیقا احساسِ رضایت دارم. نه بخاطر اینکه تمامِ مطالب را جمعوجور کردهام و خواندهام، نه! فقط به این خاطر که با تمامِ اتفاقاتی که این مدت افتاد -ادامه دادم-.
۱۱ اسفندماه ۴۰۱- ساعت ۱۳:۳۵
درختِ پیرِ عزیزم؛
حس کردم باید نامهای بنویسم. اگر ننویسم حرفهایِ تویِ دلم آنقدر زیاد میشوند که بالاخره از یک جایِ بدنم بیرون میزنند. مثلا از تویِ چشمهایم. یا مثلا شکمم آنقدر بزرگ میشود که هر کس من را ببیند، فکر میکند چیزی تویِ شکمم قایم کردهام.
دیروز از آن خانه کوچ کردیم و من به ناچار برایِ -همیشه- پنجرهی اتاقی که تو به آن تکیه داده بودی را بستم.
حالا شبیه یک -موجودِ دلتنگ- شدهام، که هرلحظه دلش میخواهد بال در بیاورد و بیایید روی شاخههایت بنشیند. کاش واقعا میتوانستم. کاش آدم میتوانست به چیزی تبدیل شود که دلش میخواهد. آخ درختِ پیرِ عزیزم؛ یادت هست یک شب آرام تویِ گوشت گفتم آدم تویِ این دنیا نباید به چیزی دل خوش کند؟ یادت هست گفتم انگار یکی همیشه منتظر نشسته تا خوشیها را از آدم بدزدد؟ من آن حرفها را از ترس میگفتم، چون به تو دل بسته بودم، به آبیِ آسمانی که از لابهلایِ شاخههایت دیده میشد دل بسته بودم. و حالا قبل از اینکه -بهار- بیاید بالاخره -تو- را از من دزدیدند و من زورم به آدمبزرگها نرسید.
درختِ پیرِ مهربانم؛ امروز صبح که از خواب بیدار شدم دلم نمیخواست سرم را از زیرِ لحافِ چهلتکهام بیرون بیاورم و با آدمها حرف بزنم. چون نمیتوانستم به آنها بگویم بهترین دوستم را از دست دادهام. نمیتوانستم به آنها بگویم چقدر دلم برایت تنگ شده است. اگر هم میگفتم آنها باور نمیکردند. در این لحظه هیچ چیز نمیتواند غمانگیزتر از این باشد که تویِ قابِ پنجرهی خانهی جدید، یک دیوارِ سیاهِ سیمانی جایِ -تو- را گرفته است.
- ۷ اسفندماه ۴۰۱
ساعت ۸ شب است.
آقایِ راسل، به ناچار راهی سفر بود و رفت.
من ماندم و سکوت و زوزهی باد در یک شبِ سردِ زمستان.
رویِ صندلی رو به پنجره نشستهام. نورِ چراغِ خیابان از لابهلایِ شاخههای بیبرگِ -درختِ پیر- پیداست. نگاهم به نورِ چراغ خیره شده. دل کندن از این سکوت و رقصِ درختِ پیر سخت است. اما چارهای نیست، باید تا صبح جزوهی دکتر شمیسا را تمام کنم. شروع میکنم به خواندن. لابهلایِ سطرها ذهنم مثل پرندهای غریب به پرواز در میآید و میرود مینشیند رویِ درختِ تاکِ حیاطِ خانهی -بابا-. این درخت برایِ من امنترین نقطهی جهان است. یادم هست زیرِ سایهی همین تاک نشستم و دلم خواست یک روز نویسنده شوم. یک نویسندهی بزرگ. کوچک که بودم رویاهایِ بزرگی داشتم. اما هرچه بزرگتر شدم، رویاهایم را در شلوغیِ دنیا، گم کردم. کاش میتوانستم یکبارِ دیگر به آن روزها برگردم.
صدایِ سرفههایِ مامان از توی حیاط هم شنیده میشود. وارد خانه میشوم. -مامان- عکسِ -کاکا- را زده رویِ دیوار. درست روبهرویِ تختش. میگفت دلش میخواهد شبها به چشمهای کاکا نگاه کند. انقدر که خوابش ببرد. شاید تویِ خواب دوباره بتواند در آغوش بگیردش. کنار تختِ مامان مینشینم، موهایش را بو میکشم. بویِ خیابانهایِ شیراز را میدهد، بویِ شکوفههای بهارنارنج، بوی اولِ بهار میپیچد توی سرم. به هوایِ کودکیهایم سرم را روی بازویِ بابا میگذارم، ضربانهایِ قلبش را میشمارم و توی دلم خدا را هزار بار شکر میکنم. دلم میخواهد همینجا رویِ بازویِ بابا به خواب بروم. خوابی بدونِ بازگشت. مثلِ رها شدن یک نسیم توی گندمزار.
قناریهایِ آباجی گهگاه تویِ قفس بال میزنند. میروم پتو را از روی آباجی کنار میزنم، که بگویم قناریها سراغت را میگیرند، چشمهایش را روی هم میفشارد تا دست از سرش بردارم. میدانم که بیدار است. خودش را به خواب زده. از وقتی دنیا دلش را بازی داده حوصلهی هیچکسی را ندارد. میبوسمش و دمِ گوشش میگویم؛ کاش میتوانستم بخندانمت آباجی. برایِ -هدایت- روی تکه کاغذی مینویسم "مراقبِ خودت باش جانِ خواهر". و به اتاقِ سرد و ساکت خودم برمیگردم. خیره به همان نورِ چراغ. سیگار بین انگشتانم، خاموش شده. باد محکمتر به پنجره میکوبد. بیقرار و مشوش. مثل کسی که میخواهد به تو پناه بیاورد. پنجره را تا نیمه باز میکنم، باد سردی میوزد. سکوتِ این شبِ سرد را نفس میکشم. به سرفه میافتم. سیگار را دوباره روشن میکنم، تمامِ دهانم تلخ میشود. چشمهایِ خستهام را میبندم و جملهای از کتابِ سووشونِ سیمینِ دانشور را به یاد میآورم: «خواهر سعی کن روی پای خودت بایستی. اگر اُفتادی بدان که در این دنیا هیچکس خم نمیشود دست تو را بگیرد بُلندَت کند. سعی کن خودت پا شوی». و من با تمامِ خستگیهایم برایِ آخرین بار بلند میشوم.
- ۴ بهمنماه ۴۰۱
- موسیقی جان است. جان! خودِ زندگیست. شورِ پنهان است در من. غمم را شیرین میکند. غصههایم را بر باد میدهد. دلتنگیهایم را چاره میکند.
- ۲۲ دیماه ۴۰۱
امروز قبلِ رفتن، موهایِ آباجی را بافتم، دور از چشم بابا توی اتاق بغلش کردم و گفتم: کاش انقدر از هم دور نمیشدیم آباجی، دلم برایتان تنگ میشود.
کوتاه و سخت و تلخ گفت؛ -دلت را محکم کن- .
گفتم: چهارده سال است که دارم تمرین میکنم دلم را محکم کنم، اما نمیشود. تنهایی آدم را ذره ذره از بین میبرد آباجی. هیچ چیز حریفش نمیشود.
- ۱۶ دیماه ۴۰۱
- ساعت ۱۵:۳۸
تقویم را گذاشته بودم روی میز و هر روز یک خانه از آن را خط می زدم. آذر هم داشت تمام می شد که -بابا- رسید. حالا یازده روزِ دیگر فرصت دارم تا خوب به صورتش نگاه کنم، صدایش را خوب به گوشهایم بسپارم، دستهایش را لمس کنم و تویِ گوشش مرتب بگویم که؛ جانم به جانت بسته است بابا. و بعد پیشانی اش را ببوسم و بدون اینکه به چشمهایش نگاه کنم، خودم را به خواندن سطرهایی از یک کتاب مشغول کنم که مبادا بغضم را بفهمد. دیشب که -بابا- شمع های شصت و شش سالگی اش را خاموش می کرد، داشتم می بوسیدمش که آقایِ راسل عکس گرفت. -دُرُست همان لحظه ای که بابا داشت می خندید-. سالهاست که بابا اینطور نخندیده بود. آمدم اینجا بنویسم که من؛
- خنده های بابا - را بیشتر از هر چیزی توی این دنیا دوست دارم.
- ۶ دیماه ۴۰۱
+عنوان: برگرفته از کتاب کلیدر - محمود دولت آبادی
این هم حالِ این روزهایِ من است، مینشینم پایِ کتابها، اما حواسم پرت میشود. تمرکز ندارم. فقط تا زمانی که موسیقی پخش میشود آرام و قرار دارم. دلم میخواهد باقیماندهی جانم را بنشانم رو به پنجره و همانطور که همایون میخواند، چشمهایم را ببندم و سوزِ آذر بخورد توی پهنایِ صورتم. آنقدر که تمام صورتم سُرخ شود. دُرُست مثل غروبِ سرخِ دیروز بعد از رفتنِ محسن. چقدر دلم میخواهد همین لحظه چرخِ این دنیایِ زشت از کار بیاُفتد و همه چیز تمام شود.
آقایِ راسل هندزفری را از گوشم بیرون میکشد و میگوید؛ کمتر این هندزفری را توی گوشهایت فرو کن. پیر که بشوی کر میشوی دختر. این حرف را توام با دلسوزی میگوید.
و من در جواب میگویم؛ دم پیری گوش به چه کارِ آدم میآید؟ این روزها به قدر صدسال شنیدهام. کاش کر شوم آقایِ راسل. کاش کر شوم و دیگر صدایِ گریههایِ هیچ مادری را نشنوم.
- ۱۸ آذر ۴۰۱
کوچک که بودم، حرف هایِ آدمبزرگها را زود باور می کردم. نمیدانم -مامان زری- از کی و کجا شنیده بود که اگر زیر باران آرزو کنی، زودتر اجابت میشود. بارها دیده بودم وقتی باران به سقفِ کاهگلیِ خانهاش میریخت، پنجرهی چوبی آبیرنگش را باز میکرد و دستش را زیر باران میگرفت.
امروز که باران میبارید، یاد روزهای خیلی خیلی دور افتادم. آن روزهایی که من و -زیبا- حرفِ -مامان زری- را باور کرده بودیم و توی حیاطِ خانه دستهای هم را میگرفتیم و زیر باران میچرخیدیم. آنقدر میچرخیدیم که بوی باران می گرفتیم. آباجی و کاکا هم از پشتِ پنجره نگاهمان میکردند و میخندیدند. -کاکا- هیچوقت نفهمید که من و -زیبا- زیرِ آن باران، چقدر ترسِ از دست دادنش را گریه کردیم و تویِ دلمان آرزو کردیم تا حالِ او خوب شود. آن روزها هیچکس خبر نداشت که سالها بعد، یکی خندههایِ -کاکا- را از پشت پنجره میدزدد. -آباجی- در سکوت مینشیند، قامتِ -بابا- یکشبه خمیده میشود و چشمهایِ -مامان- دیگر سو نخواهند داشت.
۹ آذر ۴۰۱ - شبی که آسمان میبارید.
وقتی به این خانه آمدیم به آقایِ راسل گفتم، این اتاقی که پنجره دارد، غارِ من باشد برای وقتهایی که دلم نمیخواهد تویِ دنیایِ آدمها باشم. او هم قبول کرد. الان چند روز است که تویِ غار تنهاییام ساعتها رو به پنجره و درختِ پیر مینشینم و به آهنگ -گل باوینه- گوش میدهم. افسرده شدهام؟ نه. فقط از دلتنگی لبریزم.
-بابا- قول داده بود قبل از خزان برسد، اما دیر کرده.
- ۷ آذر ۴۰۱ • ۰۹:۱۶
اگر از من بپرسند -مقدسترین مکان- کجاست؟ بدون فکر کردن میگویم؛ - خلوت -
- خلوت - تنها جاییست که من را به خودم پس میدهد.
قوریِ چینیِ منقوش به گلهای قرمز را بر میدارم، به تکانه ای عطرِ دارچینَش بلند می شود. استکانِ کمرباریکی را لبریز میکنم از چای و چراغها را خاموش میکنم. ده سالی میشود از روزی که "او" رفته، به رسم همهی پنجشنبهها، برای دلخوشیِ خودم شمعی را روشن میکنم و تا آخر به سوختنش نگاه میکنم.
در تاریکیِ غروبِ پنجشنبه به سراغِ آهنگهای خاک خورده گوشیام میروم، لیست آهنگ را چندبار از بالا به پایین نگاهی می اندازم. جستجو در میان آهنگها بیفایده است. دردم را همان پوشهی آقای شجریان دوا میکند. شب، سکوت، کویر. آهنگِ تو که نازنده بالا دلربایی...
صدایِ آهنگ را به اوج میرسانم، استاد میخواند و من به این فکر میکنم چه خوب که صدا ماندگار است و چه خوب تر که صدای استاد برای ما ماند.
انگار از دردِ دلِ همه ی آدمها باخبر بود. میدانست برای گوشه گوشه ی وطنَش، برای من، برای تو، برای همه آنهایی که پنجشنبه هایِ دنیا دلشان میگیرد چه بخواند... میدانست چگونه بخواند که دلت را از زمین و هر چه تعلقات هست جدا کند.
روحشان در آرامش.
- ۲۷ مرداد ۴۰۱ - ۲۲:۰۵
خودم را عادت دادهام به اینکه شبها قبل از خواب چند صفحه کتاب بخوانم. دیشب کتابم را خواندم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم، پیامی دریافت کردم که متاسفانه خالی از مِهر و انرژی بود و همان باعث شد تا من از ساعت شش صبح که به قصد درسخواندن بیدار شده بودم، نتوانم تمرکز کنم و چیزی بخوانم. آمدم پستهای کانال تلگرامم را بالا و پایین کردم. دیدم من که لابهلای نوشتههایم فقط از حالواحوالِ خودم گفتهام و دستم را در لانهی زنبوری جانکردهام! پس چرا باید اولِ صبح، پیامِ خالی از لطفی حالم را نشانه بگیرد؟! به روی تراس رفتم تا گلدانهای سفالیام را بغل بگیرم و حالِ دلم را خوب کنم که دیدم کلی فکر آمدندُ کنارم نشستند! کاش میتوانستم دلم را توی یکی از همین گلدانها بکارم، تا جوانه بزند، رشد کند و سبز باقی بماند. از ابتدا همه چیز را مرور می کنم، نمیدانم چه اتفاق یا اتفاقاتی دلیل بر این شد که من به آدمِ محافظهکاری تبدیل شوم. در خاطرم نیست که از کِی به این درد مبتلا شدم. فقط این را میدانم، آدمهای محتاط دنیایشان اصلا قشنگ نیست، همیشه ترسی را با خودشان حمل میکنند. سخت تغییر میکنند. به راحتی نمی توانند در موردِ آنچه که در ذهن و قلبشان هست صحبت کنند. دلم برای خودم میسوزد، تا به حال آنقدر بیپروا نبودهام که بتوانم رابطهی صمیمیای را تجربه کنم. نخواستم دوستی داشته باشم تا حرفهای تلنبار شده در دلم را با آن بازگو کنم. از همان سال ۸۳ که به نوشتن پناه آوردم، بارها و بارها آدرس وبلاگم را تغییر دادم. بیهویت ماندم. از چیزی که خودم هم نمیدانم چیست، ترسیدم. راستش امروز هم بعد از خواندن آن پیام، خواستم بدون هیچ حرفی کانال را حذف کنم. اما اینبار صبر کردم. فکر کردم و برای اولینبار تصمیم گرفتم برخلاف همیشه که هرچه میساختم را خراب میکردم، اینبار بمانم و ادامه دهم. - ۴ شهریور ۴۰۱ - ۷:۴۷
این حرفها برای شهریورماه بود. چی شد که انقدر راحت همه چیز را خراب کردم؟
آخ آدمها. آخ آدمها... کاش با هم مهربان تر بودیم. نه؟ کاش بد هم را نمی خواستیم. نه؟ اینجوری خیلی قشنگ تر میشدیم. اینجوری کمتر تنها میشدیم. اینجوری وقتی دلمان میگرفت کمتر بغض می کردیم.
نوزده مهرماه پُشتِ همین کلمات نشستم و بغض هایم را یکی یکی قورت دادم و نوشتم: وبلاگ عزیزم؛ فکر میکنم دیگر عمرت به آخر رسیده و باید با تو هم خداحافظی کنم. این روزها حالم اصلا خوب نیست. خیلی وقت است که نتوانستهام آزادانه اینجا حرف بزنم و بنویسم، چون دهنِ لقاَم را نگه نداشتم و به دونفر گفتم که تو را دارم. اما قول میدهم به مکانِ جدیدی که رفتم حتی با خودم هم در موردش صحبت نکنم تا دیگر مجبور نشوم مثل خانهبه دوشها وبلاگ و کانالم را عوض کنم.
الان چیزی که فکرم را درگیر کرده ایناست؛ با خوانندههایت که نه دیدمشان و نه میشناسمشان چه کنم؟ آنها باورشان نخواهد شد که دلم چقدر به بودشان گرم بود و چقدر دلتنگشان خواهم شد. حتما الان با خودشان میگویند؛ نوشتههای چه آدمی را دنبال میکردیم! کسی که انقدر راحت همهچیز را میگذارد و میرود. اما وبلاگِ عزیزم، دلم میخواهد، آنها بدانند که - رفتن - برای من هیچوقت آسان نبوده. حالم به قدری خراب است که رفتن بهترین چاره شده برایم. هرچند که شک دارم توفیری به حالم داشته باشد. راستش دلم هم نمیآید حذفت کنم. برای همین، نوشتههای خودم را حذف میکنم، تنها آهنگها و تکههایی از کتابهایی که خواندهام و اینجا گذاشته ام را نگه میدارم. و از آنجایی که به موسیقی و کتاب خواندن علاقه دارم شاید یک روز برگشتم و اینجا فقط آهنگ نشر دادم و برشهایی از کتابهایی که میخوانم را. دوستدار و دلتنگِ شما؛ مِرگان - ۱۹ مهر ۴۰۱ - ساعت ۱۹:۰۹
حالا امروز شانزده آبان است و من دلم برای وبلاگ قبلی ام تنگ شده. مسخره است؟ باشد. به من چه؟ الان تنها چیزی که برای من مهم است، این است که سنگ هم از آسمان بارید من اینجا را ترک نکنم.
اسم نویسنده را از - ابر بارانی - به - مرگان - تغییر دادم. شاید آدرس را هم به مرگان تغییر بدهم. اصلا دیگر مهم نیست اینجا را کی می خواند.
ثبتنام کنکور تمام شد. حالا یک مشکل هست! آن هم اینکه نایِ خواندن ندارم. مسخره است، مگر نه؟ البته درستتر این است که بگویم نا دارم ولی تمرکز ندارم. کاش میتوانستم و این مغز پُر از فکروخیال را توی گوشِ کسی خالی میکردم.
من به قبول شدن فکر میکنم. اما دروغ چرا؟ به قبول نشدن هم فکر میکنم. ولی فکر آنجا را هم کردهام. اینکه اگر قبول نشوم، شروع میکنم به یادگیری یک ساز ایرانی. سنتور را خیلی دوست دارم. یادم هست سال ۹۰ بعد از رفتنِ کاکا، به موسیقی پناه آوردم. تمام روز را موسیقی گوش میدادم. توی همین حال، آلبوم -تمنا- پرویز مشکاتیان را شنیدم. سواد موسیقی نداشتم و ندارم، اما مضرابهای پرویزخان با مضرابهای دیگران فرق داشت. لااقل برایِ من اینطور بود و هست! شده بودم یک آدمِ معتاد به -تمنا- . برایِ من مثل یک قرص مسکن عمل میکرد. رفتنِ یکهویی کاکا را اینطوری دوام آوردم.
یک روز توی کارگاه طراحی، استاد طراحیام را دید و گفت؛ حتما یک -ساز- کار کن. نمیدانم تویِ خط خطیهایم چی پیدا کرده بود که این حرف را زد. من هم پشت گوش انداختم. مثل خیلی از حرفهای دیگر. سالها گذشت و نواختن ساز شد یک -آرزو-.
بعدها شنیدم پرویزخان مشکاتیان یک شاگرد داشته به نام سیامک آقایی. این آقا انگار یکی از بهترین شاگردان و دستپروردههای پرویزخان بوده. توی گوگل اسمش را جستجو کردم، فهمیدم توی تهران کلاس برگزار میکند. از آن روز به بعد، شرکت در کلاسهای سیامک آقایی هم برای من شد یک -آرزو-. الان هم فکر نکنم شرایط برای رفتن به کلاسهای این آقا هم به این مفتیها جور شود، ولی خُب وقتی -آرزو کردن- مُفت است، چرا آرزوهای خوب و بابِ دل نکنم؟
داشتم میگفتم اگر کنکور قبول نشوم، فکر آن را کردهام...
بعد که توانستم سنتور بنوازم، توی کارگاهم یک کُنجی را اختصاص میدهم به گلیم دستباف خراسان و سنتور و یک سماور ذغالی. البته چراغ نفتی قدیمی بیشتر با سلیقهام جور است. خلاصه کُنجِ خلوتم را که ساختم مینشینم و کل زندگیام را وقف موسیقی و سفالگری میکنم. حقیقتا تصمیمِ شیرینیست.
+ قطعه - شالیزار - اثری از سیامک آقایی
۱۴ آبان ۴۰۱ - ۲۳:۱۸
آقای راسل میپرسد چشمهایت را که میبندی، به کجاها میروی که مثل ابر میباری؟
هندزفری را از گوشی جدا میکنم، حسینخان قوامی صدایش را انداخته توی گلویَش و شعری از آقاجان ابتهاج را میخواند؛
《مه و ستاره، دردِ من میدانند》.
میپرسم آقایِ راسل به نظرت شاعر تویِ سینهاش چه غمی داشته که این شعر را سروده؟
میگوید؛ از کجا میدانی در غم سروده؟
میگویم اگر غم نیست پس چرا تویِ شعرش، لابهلایِ کلمات دنبال کسی میگردد؟ سرگشته و حیران چه کسیست؟ اگر شعرش غم ندارد چرا حسین قوامی با این سوز میخواند و میگوید؟ 《تو ای پری کجایی》...
چرا از بین این همه شعر و شاعر آمده این شعر را انتخاب کرده و آن را با صدایِ خودش جاویدان کرده؟
اصلا وقتی داشته این شعر را میخوانده چطور دلش طاقت آورده و وسطِ آوازش گریه سر نداده؟
میدانی من بیشتر دلم برای آقاجان میسوزد. من به او فکر میکنم. به دلتنگی و فراق ارغوانَش. اصلا چه کسی بیشتر از آقاجان حواسش به ارغوان بود؟ حتما وقتی دلِ آقاجان تنگ میشد، میرفت زیر سایهی ارغوانش مینشست و همانجا دلتنگیهایش را به دست کلمات میداد. حالا ارغوان اگر دلش بگیرد با کی حرف میزند؟
خیلی میترسم راسل، میترسم یک روز "یلدا" توی صفحهی اینستاگرامش بنویسد -ارغوان- هم از دوری -بابا- دق کرد و دیگر برگهایش سبز نخواهند شد.
۱۲ آبان ۴۰۱ - ۲۱:۵۳
داشتم فکر میکردم حالا که تویِ این روزها داریم میجنگیم و پایِ آزادی ایستادهایم و جان میدهیم، حالا که غم در دلِ همهمان خانه کرده است، حالا که اینروزها چشمهایِ همه اشک است و خون، بهتر است - محبت - را بین قلبهای زخمیمان حراج کنیم.
لیلا خانم؛ راستش خیلی وقت نیست که میشناسمت، ولی از -ناگفتههایت- میدانم که چقدر دلت شادی میخواهد، آزادی میخواهد، یک اتفاق خوب میخواهد. کاری که از دستم بر نمیآمد، جز نوشتنِ همین چندسطر به نامِ تو. برایت آرزو میکنم صدای خندههایت هرچه زودتر در کوچه پس کوچههای شهر بپیچد بانو.
زادروزت مبارک لیلایِ آبان 🌱
۱۰ آبان ۴۰۱ - ۲۳:۴۵
اگر خودتان علاقهای به موسیقی فولکلور ندارید، این آهنگ را برایِ -پدرتان- دانلود کنید. وقتی دیدید توی لاکِ خودش نشسته، برایش پخش کنید.
اگر از شما پرسید - خوانندهاش کیست؟ -
بگویید؛
- آقا ابراهیمخانِ شریفزادهست -. خواننده و آهنگساز پیشکسوت موسیقی مقامیِ خراسان. آخر عمری حاضر نبود دستش پیش کسی دراز باشد، رفت و مُردهشوری کرد. اهل روستایِ باخرزِ تربتِ جام بود.
بگویید خیلیها با قطعهی - سروِ خرامانَش - خودشان رو پیدا کردهاند.
۱۰ آبانماه ۴۰۱ . ۰۰:۴۰
روشناییِ خورشید را دیدم که پاورچین پاورچین از پشتِ پردهی حریر اتاقم آمد و روی چشمهایم نشست. از همینجا بود که -امروز- شروع شد. آقایِ راسل صبحانهاش را خورد و رفت. من ماندم و این مربعِ بزرگ. پُشت سینک ایستاده بودم که یکهو یادم آمد دیروز - دوستی - از یک شهر دور، شاید هم نزدیک! برایم آهنگی فرستاده... زندگی را همانجا به حالِ خودش رها کردم و آمدم توی اتاق، زیر پنجره نشستم. راستی تا به حال وقت نشده بود برایتان بنویسم که یک درختِ پیرِ مهربان هر روز از این پنجره منرا نگاه میکند. بعضی روزها هم گنجشکها میآیند رویِ شانهاش مینشینند و آواز میخوانند. امروز درختِ پیر تنهاست، مثل من. به سرم میزند پنجره را باز کنم تا با درختِ پیر آن را گوش کنیم. آهنگ پخش و مدام تکرار میشود. حتی در این لحظه. حتی الان که دارم این کلمات را تویِ سطرها میگنجانمشان تا شاید شما هم دلتان بکشد و آهنگ را دانلود و زندگیتان را برای چند لحظه رها کنید و با من شیدایی کنید. - یک نفر دارد آرام کِلاویههای پیانو را نوازش میکند و صدایِ خستهای از تویِ پیانو میگوید - مرا ببوس، برایِ آخرین بار - و من به آدمِ نشستهی پشت پیانو فکر میکنم، به آخرین بوسههای نوازنده، به آخرین خداحافظی، به آخرین بهار، به شب، سکوت، کویر فکر میکنم. به تو که این آهنگ را فرستادهای و نمیدانم توی دلت چه میگذرد.
دوستِ عزیزی که این آهنگ را فرستادهای، این آهنگ در تمامِ روز، هفته، ماهِ من جریان خواهد داشت.مراقبِ قلبت باش مهربان. باورش با خودتان، ولی دلِ من بودنتان خوش است.
- دوستدار شما؛ یک شیدا، حیران، دلباخته، مجنون 🌿🕊
۷ آبانماه ۴۰۱ • ۱۴:۲۳
غمگینم و دلتنگ.
دلم -بابا- را میخواهد.
دلم میخواهد سَرَم را که پُر از فکرهای عجیبوغریب شده را به سینهی بابا فشار بدهم. انقدر فشار بدهم تا خوابم ببرد. تا فکرهایعجیبوغریب خسته شوند و به خانهی خودشان برگردند.
یکم آبان ۴۰۱ - ۱۶:۱۰
از این بارانِ بیوقفه و اَبرهای سیاهی که وسطِ دلِ آسمان چمباتمه زدهاند هم پیداست که آسمان دلش خیلی گرفته... خیلی زیاد. 🌧
۳۰ مهر ۴۰۱ - ۱۷:۰۰
کاش اتاقم سقف نداشت و ستارهها هروقت که دلشان میخواست سُر میخوردند و آرام میافتادند رویِ بالشِ ارغوانی رنگم.
آنوقت من توی تختم یک آسمانِ ارغوانی رنگ پرستاره را بغل میکردم و خوابهای شیرین میدیدم.
۲۸ مهر ۴۰۱ - ۰۰:۵۵