کوچک که بودم، حرف هایِ آدمبزرگها را زود باور می کردم. نمیدانم -مامان زری- از کی و کجا شنیده بود که اگر زیر باران آرزو کنی، زودتر اجابت میشود. بارها دیده بودم وقتی باران به سقفِ کاهگلیِ خانهاش میریخت، پنجرهی چوبی آبیرنگش را باز میکرد و دستش را زیر باران میگرفت.
امروز که باران میبارید، یاد روزهای خیلی خیلی دور افتادم. آن روزهایی که من و -زیبا- حرفِ -مامان زری- را باور کرده بودیم و توی حیاطِ خانه دستهای هم را میگرفتیم و زیر باران میچرخیدیم. آنقدر میچرخیدیم که بوی باران می گرفتیم. آباجی و کاکا هم از پشتِ پنجره نگاهمان میکردند و میخندیدند. -کاکا- هیچوقت نفهمید که من و -زیبا- زیرِ آن باران، چقدر ترسِ از دست دادنش را گریه کردیم و تویِ دلمان آرزو کردیم تا حالِ او خوب شود. آن روزها هیچکس خبر نداشت که سالها بعد، یکی خندههایِ -کاکا- را از پشت پنجره میدزدد. -آباجی- در سکوت مینشیند، قامتِ -بابا- یکشبه خمیده میشود و چشمهایِ -مامان- دیگر سو نخواهند داشت.
۹ آذر ۴۰۱ - شبی که آسمان میبارید.