روشناییِ خورشید را دیدم که پاورچین پاورچین از پشتِ پرده‌ی حریر اتاقم آمد و روی چشمهایم نشست. از همینجا بود که -امروز- شروع شد. آقایِ راسل صبحانه‌اش را خورد و رفت. من ماندم و این مربعِ بزرگ. پُشت سینک ایستاده بودم که یکهو یادم آمد دیروز - دوستی - از یک شهر دور، شاید هم نزدیک! برایم آهنگی فرستاده... زندگی را همان‌جا به حالِ خودش رها کردم و آمدم توی اتاق، زیر پنجره‌ نشستم. راستی تا به حال وقت نشده بود برایتان بنویسم که یک درختِ پیرِ مهربان هر روز از این پنجره من‌را نگاه می‌کند. بعضی روزها هم گنجشک‌ها می‌‌آیند رویِ شانه‌اش می‌نشینند و آواز می‌خوانند. امروز درختِ پیر تنهاست، مثل من. به سرم می‌زند پنجره را باز کنم تا با درختِ پیر آن را گوش کنیم. آهنگ پخش و مدام تکرار می‌شود. حتی در این لحظه. حتی الان که دارم این کلمات را تویِ سطرها می‌گنجانمشان تا شاید شما هم دلتان بکشد و آهنگ را دانلود و زندگیتان را برای چند لحظه رها کنید و با من شیدایی کنید. - یک نفر دارد آرام کِلاویه‌های پیانو را نوازش می‌کند و صدایِ خسته‌ای از تویِ پیانو می‌گوید - مرا ببوس، برایِ آخرین بار - و من به آدمِ نشسته‌ی پشت پیانو فکر می‌کنم، به آخرین بوسه‌های نوازنده، به آخرین خداحافظی، به آخرین بهار، به شب، سکوت، کویر فکر می‌کنم. به تو که این آهنگ را فرستاده‌ای و نمیدانم توی دلت چه می‌گذرد.

دوستِ عزیزی که این آهنگ را فرستاده‌ای، این آهنگ در تمامِ روز، هفته، ماهِ من جریان خواهد داشت.مراقبِ قلبت باش مهربان. باورش با خودتان، ولی دلِ من بودنتان خوش است.
- دوستدار شما؛ یک شیدا، حیران، دلباخته، مجنون  🌿🕊

۷ آبان‌ماه ۴۰۱ • ۱۴:۲۳