روزهای اولی که شروع کردم به خواندن، -نتیجه- برای من -خیلی- اهمیت داشت. کتابها را که ورق زدم دیدم نه‌خیر! ده‌سال فاصله از درس، کارِ خودش را با این حافظه کرده. خواستم کلا قیدش را بزنم. اگر تاریخ، فرهنگ و ادبیات ایران و جهان را می‌بستم، نقد‌ادبی می‌ماند. عرفان می‌ماند. خواص مواد می‌ماند. پَنجاه‌و‌سه روز برایِ این‌ حجم از مطالب کم بود. روحیه‌ام را باختم. نشان به این نشان که دو صفحه درس می‌خواندم و باقی‌روز را رو به پنجره و درختِ پیر می‌نشستم و آوازهای قمرالملوک وزیری و تاج‌اصفهانی گوش می‌دادم. باید بگویم که این ۵۳روز هیچ لذتی را نتوانستم تجربه کنم. انگار همه‌ی دیوارهایِ خانه به صدا در آمده بودند و می‌گفتند "مرگان، بخوان لطفا". یا بارها حس می‌کردم بانو قمرالملوک هم یک‌ جاهایی دست از آواز می‌کشد و می‌گوید؛ "لطفا ادامه بده مرگان". خلاصه این چند روز من بودم و حسی که می‌گفت -باید- بخوانی. و من هم خواندم. حالا تا یک‌ساعت دیگر کنکور شروع می‌شود و من عمیقا احساسِ رضایت دارم. نه بخاطر این‌که تمامِ مطالب را جمع‌وجور کرده‌ام و خوانده‌ام، نه! فقط به این خاطر که با تمامِ اتفاقاتی که این مدت افتاد -ادامه دادم-.

۱۱ اسفندماه ۴۰۱- ساعت ۱۳:۳۵