ساعت ۸ شب است.
آقایِ راسل، به ناچار راهی سفر بود و رفت.
من ماندم و سکوت و زوزهی باد در یک شبِ سردِ زمستان.
رویِ صندلی رو به پنجره نشستهام. نورِ چراغِ خیابان از لابهلایِ شاخههای بیبرگِ -درختِ پیر- پیداست. نگاهم به نورِ چراغ خیره شده. دل کندن از این سکوت و رقصِ درختِ پیر سخت است. اما چارهای نیست، باید تا صبح جزوهی دکتر شمیسا را تمام کنم. شروع میکنم به خواندن. لابهلایِ سطرها ذهنم مثل پرندهای غریب به پرواز در میآید و میرود مینشیند رویِ درختِ تاکِ حیاطِ خانهی -بابا-. این درخت برایِ من امنترین نقطهی جهان است. یادم هست زیرِ سایهی همین تاک نشستم و دلم خواست یک روز نویسنده شوم. یک نویسندهی بزرگ. کوچک که بودم رویاهایِ بزرگی داشتم. اما هرچه بزرگتر شدم، رویاهایم را در شلوغیِ دنیا، گم کردم. کاش میتوانستم یکبارِ دیگر به آن روزها برگردم.
صدایِ سرفههایِ مامان از توی حیاط هم شنیده میشود. وارد خانه میشوم. -مامان- عکسِ -کاکا- را زده رویِ دیوار. درست روبهرویِ تختش. میگفت دلش میخواهد شبها به چشمهای کاکا نگاه کند. انقدر که خوابش ببرد. شاید تویِ خواب دوباره بتواند در آغوش بگیردش. کنار تختِ مامان مینشینم، موهایش را بو میکشم. بویِ خیابانهایِ شیراز را میدهد، بویِ شکوفههای بهارنارنج، بوی اولِ بهار میپیچد توی سرم. به هوایِ کودکیهایم سرم را روی بازویِ بابا میگذارم، ضربانهایِ قلبش را میشمارم و توی دلم خدا را هزار بار شکر میکنم. دلم میخواهد همینجا رویِ بازویِ بابا به خواب بروم. خوابی بدونِ بازگشت. مثلِ رها شدن یک نسیم توی گندمزار.
قناریهایِ آباجی گهگاه تویِ قفس بال میزنند. میروم پتو را از روی آباجی کنار میزنم، که بگویم قناریها سراغت را میگیرند، چشمهایش را روی هم میفشارد تا دست از سرش بردارم. میدانم که بیدار است. خودش را به خواب زده. از وقتی دنیا دلش را بازی داده حوصلهی هیچکسی را ندارد. میبوسمش و دمِ گوشش میگویم؛ کاش میتوانستم بخندانمت آباجی. برایِ -هدایت- روی تکه کاغذی مینویسم "مراقبِ خودت باش جانِ خواهر". و به اتاقِ سرد و ساکت خودم برمیگردم. خیره به همان نورِ چراغ. سیگار بین انگشتانم، خاموش شده. باد محکمتر به پنجره میکوبد. بیقرار و مشوش. مثل کسی که میخواهد به تو پناه بیاورد. پنجره را تا نیمه باز میکنم، باد سردی میوزد. سکوتِ این شبِ سرد را نفس میکشم. به سرفه میافتم. سیگار را دوباره روشن میکنم، تمامِ دهانم تلخ میشود. چشمهایِ خستهام را میبندم و جملهای از کتابِ سووشونِ سیمینِ دانشور را به یاد میآورم: «خواهر سعی کن روی پای خودت بایستی. اگر اُفتادی بدان که در این دنیا هیچکس خم نمیشود دست تو را بگیرد بُلندَت کند. سعی کن خودت پا شوی». و من با تمامِ خستگیهایم برایِ آخرین بار بلند میشوم.
- ۴ بهمنماه ۴۰۱