این هم حالِ این روزهایِ من است، مینشینم پایِ کتابها، اما حواسم پرت میشود. تمرکز ندارم. فقط تا زمانی که موسیقی پخش میشود آرام و قرار دارم. دلم میخواهد باقیماندهی جانم را بنشانم رو به پنجره و همانطور که همایون میخواند، چشمهایم را ببندم و سوزِ آذر بخورد توی پهنایِ صورتم. آنقدر که تمام صورتم سُرخ شود. دُرُست مثل غروبِ سرخِ دیروز بعد از رفتنِ محسن. چقدر دلم میخواهد همین لحظه چرخِ این دنیایِ زشت از کار بیاُفتد و همه چیز تمام شود.
آقایِ راسل هندزفری را از گوشم بیرون میکشد و میگوید؛ کمتر این هندزفری را توی گوشهایت فرو کن. پیر که بشوی کر میشوی دختر. این حرف را توام با دلسوزی میگوید.
و من در جواب میگویم؛ دم پیری گوش به چه کارِ آدم میآید؟ این روزها به قدر صدسال شنیدهام. کاش کر شوم آقایِ راسل. کاش کر شوم و دیگر صدایِ گریههایِ هیچ مادری را نشنوم.
- ۱۸ آذر ۴۰۱