خودم را عادت داده‌ام به اینکه شبها قبل از خواب چند صفحه کتاب بخوانم. دیشب کتابم را خواندم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم، پیامی دریافت کردم که متاسفانه خالی از مِهر و انرژی بود و همان باعث شد تا من از ساعت شش صبح که به قصد درس‌خواندن بیدار شده بودم، نتوانم تمرکز کنم و چیزی بخوانم. آمدم پستهای کانال تلگرامم را بالا و پایین کردم. دیدم من که لابه‌لای نوشته‌هایم فقط از حال‌واحوالِ خودم گفته‌ام و دستم را در لانه‌ی زنبوری جا‌نکرده‌ام! پس چرا باید اولِ صبح، پیامِ خالی از لطفی حالم را نشانه بگیرد؟! به روی تراس رفتم تا گلدانهای سفالی‌ام را بغل بگیرم و حالِ دلم را خوب کنم که دیدم کلی فکر آمدندُ کنارم نشستند! کاش میتوانستم دلم را توی یکی از همین گلدانها بکارم، تا جوانه بزند، رشد کند و سبز باقی بماند. از ابتدا همه چیز را مرور می کنم، نمی‌دانم چه اتفاق یا اتفاقاتی دلیل بر این شد که من به آدمِ محافظه‌کاری تبدیل شوم. در خاطرم نیست که از کِی به این درد مبتلا شدم. فقط این را می‌دانم، آدمهای محتاط دنیایشان اصلا قشنگ نیست، همیشه ترسی را با خودشان حمل می‌کنند. سخت تغییر می‌کنند. به راحتی نمی توانند در موردِ آنچه که در ذهن و قلبشان هست صحبت کنند. دلم برای خودم می‌سوزد، تا به حال آنقدر بی‌پروا نبوده‌ام که بتوانم رابطه‌ی صمیمی‌ای را تجربه کنم. نخواستم دوستی داشته باشم تا حرفهای تلنبار شده در دلم را با آن بازگو کنم. از همان سال ۸۳ که به نوشتن پناه آوردم، بارها و بارها آدرس وبلاگم را تغییر دادم. بی‌هویت ماندم. از چیزی که خودم هم نمیدانم چیست، ترسیدم. راستش امروز هم بعد از خواندن آن پیام، خواستم بدون هیچ حرفی کانال را حذف کنم. اما این‌بار صبر کردم. فکر کردم و برای اولین‌بار تصمیم گرفتم برخلاف همیشه که هرچه میساختم را خراب میکردم، اینبار بمانم و ادامه دهم. - ۴ شهریور ۴۰۱ -  ۷:۴۷
    این حرفها برای شهریورماه بود. چی شد که انقدر راحت همه چیز را خراب کردم؟
آخ آدمها. آخ آدمها... کاش با هم مهربان تر بودیم. نه؟ کاش بد هم را نمی خواستیم. نه؟ اینجوری خیلی قشنگ تر میشدیم. اینجوری کمتر تنها میشدیم. اینجوری وقتی دلمان میگرفت کمتر بغض می کردیم.

    نوزده مهرماه پُشتِ همین کلمات نشستم و بغض هایم را یکی یکی قورت دادم و نوشتم: وبلاگ عزیزم؛ فکر میکنم دیگر عمرت به آخر رسیده و باید با تو هم خداحافظی کنم. این روزها حالم اصلا خوب نیست. خیلی وقت است که نتوانسته‌ام آزادانه اینجا حرف بزنم و بنویسم، چون دهنِ لق‌اَم را نگه نداشتم و به دونفر گفتم که تو را دارم. اما قول می‌دهم به مکانِ جدیدی که رفتم حتی با خودم هم در موردش صحبت نکنم تا دیگر مجبور نشوم مثل خانه‌به دوش‌ها وبلاگ و کانالم را عوض کنم.
الان چیزی که فکرم را درگیر کرده این‌است؛ با خواننده‌هایت که نه دیدمشان و نه می‌شناسمشان چه کنم؟ آنها باورشان نخواهد شد که دلم چقدر به بودشان گرم بود و چقدر دلتنگشان خواهم شد. حتما الان با خودشان می‌گویند؛ نوشته‌های چه آدمی را دنبال می‌کردیم! کسی که انقدر راحت همه‌چیز را می‌گذارد و می‌رود. اما وبلاگِ عزیزم، دلم میخواهد، آنها بدانند که - رفتن - برای من هیچوقت آسان نبوده. حالم به قدری خراب است که رفتن بهترین چاره شده برایم. هرچند که شک دارم توفیری به حالم داشته باشد. راستش دلم هم نمی‌آید حذفت کنم. برای همین، نوشته‌های خودم را حذف میکنم، تنها آهنگ‌ها و تکه‌هایی از کتابهایی که خوانده‌ام و اینجا گذاشته ام را نگه می‌دارم. و از آنجایی که به موسیقی و کتاب خواندن علاقه دارم شاید یک روز برگشتم و اینجا فقط آهنگ نشر دادم و برش‌هایی از کتابهایی که می‌خوانم را. دوست‌دار و دلتنگِ شما؛ مِرگان - ۱۹ مهر ۴۰۱ - ساعت ۱۹:۰۹

    حالا امروز شانزده آبان است و من دلم برای وبلاگ قبلی ام تنگ شده. مسخره است؟ باشد. به من چه؟ الان تنها چیزی که برای من مهم است، این است که سنگ هم از آسمان بارید من اینجا را ترک نکنم.

    اسم نویسنده را از - ابر بارانی - به - مرگان - تغییر دادم. شاید آدرس را هم به مرگان تغییر بدهم. اصلا دیگر مهم نیست اینجا را کی می خواند.