صبح زود راه افتادم. قبل از بیداریِ خورشید. مامان و بابا را در آغوش گرفتم. در آن لحظه صحبت‌کردن سخت‌ترین کارِ دنیا بود. بوسیدمشان و در -سکوت- دستم را برایشان تکان دادم. ماشین حرکت کرد. دور شدم. بغض‌هایم را توی گلو فشردم و دلم را تویِ خانه‌ی -بابا- جا گذاشتم.

- ۳۱ شهریورماه ۴۰۲
- ساعت ۴:۱۲ صبح