شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود؛

یک عدد سُــفالگــرِ معمولی

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

سوزِ آذر

این هم حالِ این روزهایِ من است، می‌نشینم پایِ کتابها، اما حواسم پرت می‌شود. تمرکز ندارم. فقط تا زمانی که موسیقی پخش می‌شود آرام و قرار دارم. دلم می‌خواهد باقی‌مانده‌ی جانم را بنشانم رو به پنجره و همانطور که همایون می‌خواند، چشمهایم را ببندم و سوزِ آذر بخورد توی پهنایِ صورتم. آنقدر که تمام صورتم سُرخ شود. دُرُست مثل غروبِ سرخِ دیروز بعد از رفتنِ محسن. چقدر دلم می‌خواهد همین لحظه چرخِ این دنیایِ زشت از کار بی‌اُفتد و همه چیز تمام شود.
آقایِ راسل هندزفری را از گوشم بیرون می‌کشد و می‌گوید؛ کمتر این هندزفری را توی گوشهایت فرو کن. پیر که بشوی کر می‌شوی دختر. این حرف را توام با دلسوزی می‌گوید.
و من در جواب می‌گویم؛ دم پیری گوش به چه کارِ آدم می‌آید؟ این روزها به قدر صدسال شنیده‌ام. کاش کر شوم آقایِ راسل. کاش کر شوم و دیگر صدایِ گریه‌هایِ هیچ مادری را نشنوم.

- ۱۸ آذر ۴۰۱

۰ نظر
Darya

باران بویِ -کاکا- را می‌دهد

کوچک که بودم، حرف هایِ آدم‌بزرگ‌ها را زود باور می کردم. نمی‌دانم -مامان زری- از کی و کجا شنیده بود که اگر زیر باران آرزو کنی، زودتر اجابت می‌شود. بارها دیده بودم وقتی باران به سقفِ کاهگلیِ خانه‌‌‌اش می‌ریخت، پنجره‌ی چوبی‌ آبی‌رنگش را باز می‌کرد و دستش را زیر باران می‌گرفت. 
امروز که باران می‌بارید، یاد روزهای خیلی خیلی دور افتادم. آن روزهایی که من و -زیبا- حرفِ -مامان زری- را باور کرده بودیم و توی حیاطِ خانه دست‌های هم را می‌گرفتیم و زیر باران می‌چرخیدیم. آنقدر می‌چرخیدیم که بوی باران می گرفتیم. آباجی و کاکا هم از پشتِ پنجره نگاهمان می‌کردند و می‌خندیدند. -کاکا- هیچوقت نفهمید که من و -زیبا- زیرِ آن باران، چقدر ترسِ از دست دادنش را گریه کردیم و تویِ دلمان آرزو کردیم تا حالِ او خوب شود. آن روزها هیچکس خبر نداشت که سالها بعد، یکی خنده‌هایِ -کاکا- را از پشت پنجره می‌دزدد. -آباجی- در سکوت می‌نشیند، قامتِ -بابا- یک‌شبه خمیده می‌شود و چشمهایِ -مامان- دیگر سو نخواهند داشت.

۹ آذر ۴۰۱ - شبی که آسمان می‌بارید.

۰ نظر
Darya

گلِ باوینه

وقتی به این خانه آمدیم به آقایِ راسل گفتم، این اتاقی که پنجره دارد، غارِ من باشد برای وقتهایی که دلم نمی‌خواهد تویِ دنیایِ آدمها باشم. او هم قبول کرد. الان چند روز است که تویِ غار تنهایی‌ام ساعتها رو به پنجره و درختِ پیر می‌نشینم و به آهنگ -گل باوینه- گوش می‌دهم. افسرده شده‌ام؟ نه. فقط از دلتنگی لبریزم.
-بابا- قول داده بود قبل از خزان برسد، اما دیر کرده.

- ۷ آذر ۴۰۱ • ۰۹:۱۶

۰ نظر
Darya