شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود؛

یک عدد سُــفالگــرِ معمولی

۱۰ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

حسین رونقی

دَووم بیار مَرد🌱. 

۰ نظر
Darya

کنجِ خلوت

اگر از من بپرسند -مقدس‌ترین مکان- کجاست؟ بدون فکر کردن میگویم؛ - خلوت -
- خلوت - تنها جایی‌ست که من را به خودم پس می‌دهد.

بیداد. زنده‌یاد مشکاتیان

۰ نظر
Darya

سکوت شب

قوریِ چینیِ منقوش به گلهای قرمز را بر میدارم، به تکانه ای عطرِ دارچین‌َش بلند می شود. استکانِ کمرباریکی را لبریز میکنم از چای و چراغها را خاموش میکنم. ده سالی می‌شود از روزی که "او" رفته، به رسم همه‌ی پنجشنبه‌ها، برای دلخوشیِ خودم شمعی را روشن می‌کنم و تا آخر به سوختنش نگاه میکنم.
در تاریکیِ غروبِ پنجشنبه به سراغِ آهنگهای خاک خورده گوشی‌ام میروم، لیست آهنگ را چندبار از بالا به پایین نگاهی می اندازم. جستجو در میان آهنگها بی‌فایده است. دردم را همان پوشه‌ی آقای شجریان دوا می‌کند‌. شب، سکوت، کویر. آهنگِ تو که نازنده بالا دلربایی...
صدایِ آهنگ را به اوج می‌رسانم، استاد می‌خواند و من به این فکر میکنم چه خوب که صدا ماندگار است و چه خوب تر که صدای استاد برای ما ماند.
انگار از دردِ دلِ همه ی آدمها باخبر بود. می‌دانست برای گوشه گوشه ی وطنَش، برای من، برای تو، برای همه آنهایی که پنجشنبه هایِ دنیا دلشان میگیرد چه بخواند... میدانست چگونه بخواند که دلت را از زمین و هر چه تعلقات هست جدا کند.
 روحشان در آرامش.


- ۲۷ مرداد ۴۰۱ - ۲۲:۰۵

۰ نظر
Darya

من دلم برای وبلاگ قبلی ام تنگ شده

خودم را عادت داده‌ام به اینکه شبها قبل از خواب چند صفحه کتاب بخوانم. دیشب کتابم را خواندم و خوابیدم. صبح که بیدار شدم، پیامی دریافت کردم که متاسفانه خالی از مِهر و انرژی بود و همان باعث شد تا من از ساعت شش صبح که به قصد درس‌خواندن بیدار شده بودم، نتوانم تمرکز کنم و چیزی بخوانم. آمدم پستهای کانال تلگرامم را بالا و پایین کردم. دیدم من که لابه‌لای نوشته‌هایم فقط از حال‌واحوالِ خودم گفته‌ام و دستم را در لانه‌ی زنبوری جا‌نکرده‌ام! پس چرا باید اولِ صبح، پیامِ خالی از لطفی حالم را نشانه بگیرد؟! به روی تراس رفتم تا گلدانهای سفالی‌ام را بغل بگیرم و حالِ دلم را خوب کنم که دیدم کلی فکر آمدندُ کنارم نشستند! کاش میتوانستم دلم را توی یکی از همین گلدانها بکارم، تا جوانه بزند، رشد کند و سبز باقی بماند. از ابتدا همه چیز را مرور می کنم، نمی‌دانم چه اتفاق یا اتفاقاتی دلیل بر این شد که من به آدمِ محافظه‌کاری تبدیل شوم. در خاطرم نیست که از کِی به این درد مبتلا شدم. فقط این را می‌دانم، آدمهای محتاط دنیایشان اصلا قشنگ نیست، همیشه ترسی را با خودشان حمل می‌کنند. سخت تغییر می‌کنند. به راحتی نمی توانند در موردِ آنچه که در ذهن و قلبشان هست صحبت کنند. دلم برای خودم می‌سوزد، تا به حال آنقدر بی‌پروا نبوده‌ام که بتوانم رابطه‌ی صمیمی‌ای را تجربه کنم. نخواستم دوستی داشته باشم تا حرفهای تلنبار شده در دلم را با آن بازگو کنم. از همان سال ۸۳ که به نوشتن پناه آوردم، بارها و بارها آدرس وبلاگم را تغییر دادم. بی‌هویت ماندم. از چیزی که خودم هم نمیدانم چیست، ترسیدم. راستش امروز هم بعد از خواندن آن پیام، خواستم بدون هیچ حرفی کانال را حذف کنم. اما این‌بار صبر کردم. فکر کردم و برای اولین‌بار تصمیم گرفتم برخلاف همیشه که هرچه میساختم را خراب میکردم، اینبار بمانم و ادامه دهم. - ۴ شهریور ۴۰۱ -  ۷:۴۷
    این حرفها برای شهریورماه بود. چی شد که انقدر راحت همه چیز را خراب کردم؟
آخ آدمها. آخ آدمها... کاش با هم مهربان تر بودیم. نه؟ کاش بد هم را نمی خواستیم. نه؟ اینجوری خیلی قشنگ تر میشدیم. اینجوری کمتر تنها میشدیم. اینجوری وقتی دلمان میگرفت کمتر بغض می کردیم.

    نوزده مهرماه پُشتِ همین کلمات نشستم و بغض هایم را یکی یکی قورت دادم و نوشتم: وبلاگ عزیزم؛ فکر میکنم دیگر عمرت به آخر رسیده و باید با تو هم خداحافظی کنم. این روزها حالم اصلا خوب نیست. خیلی وقت است که نتوانسته‌ام آزادانه اینجا حرف بزنم و بنویسم، چون دهنِ لق‌اَم را نگه نداشتم و به دونفر گفتم که تو را دارم. اما قول می‌دهم به مکانِ جدیدی که رفتم حتی با خودم هم در موردش صحبت نکنم تا دیگر مجبور نشوم مثل خانه‌به دوش‌ها وبلاگ و کانالم را عوض کنم.
الان چیزی که فکرم را درگیر کرده این‌است؛ با خواننده‌هایت که نه دیدمشان و نه می‌شناسمشان چه کنم؟ آنها باورشان نخواهد شد که دلم چقدر به بودشان گرم بود و چقدر دلتنگشان خواهم شد. حتما الان با خودشان می‌گویند؛ نوشته‌های چه آدمی را دنبال می‌کردیم! کسی که انقدر راحت همه‌چیز را می‌گذارد و می‌رود. اما وبلاگِ عزیزم، دلم میخواهد، آنها بدانند که - رفتن - برای من هیچوقت آسان نبوده. حالم به قدری خراب است که رفتن بهترین چاره شده برایم. هرچند که شک دارم توفیری به حالم داشته باشد. راستش دلم هم نمی‌آید حذفت کنم. برای همین، نوشته‌های خودم را حذف میکنم، تنها آهنگ‌ها و تکه‌هایی از کتابهایی که خوانده‌ام و اینجا گذاشته ام را نگه می‌دارم. و از آنجایی که به موسیقی و کتاب خواندن علاقه دارم شاید یک روز برگشتم و اینجا فقط آهنگ نشر دادم و برش‌هایی از کتابهایی که می‌خوانم را. دوست‌دار و دلتنگِ شما؛ مِرگان - ۱۹ مهر ۴۰۱ - ساعت ۱۹:۰۹

    حالا امروز شانزده آبان است و من دلم برای وبلاگ قبلی ام تنگ شده. مسخره است؟ باشد. به من چه؟ الان تنها چیزی که برای من مهم است، این است که سنگ هم از آسمان بارید من اینجا را ترک نکنم.

    اسم نویسنده را از - ابر بارانی - به - مرگان - تغییر دادم. شاید آدرس را هم به مرگان تغییر بدهم. اصلا دیگر مهم نیست اینجا را کی می خواند. 

۰ نظر
Darya

هرچه بادا باد

ثبت‌نام کنکور تمام شد. حالا یک مشکل هست! آن هم این‌که نایِ خواندن ندارم. مسخره است، مگر نه؟ البته درست‌تر این است که بگویم نا دارم ولی تمرکز ندارم. کاش می‌توانستم و این مغز پُر از فکروخیال را توی گوشِ کسی خالی می‌کردم.
من به قبول شدن فکر می‌کنم. اما دروغ چرا؟ به قبول نشدن هم فکر می‌کنم. ولی فکر آن‌جا را هم کرده‌ام. اینکه اگر قبول نشوم، شروع می‌کنم به یادگیری یک ساز ایرانی. سنتور را خیلی دوست دارم. یادم هست سال ۹۰ بعد از رفتنِ کاکا، به موسیقی پناه آوردم. تمام روز را موسیقی گوش میدادم. توی همین حال، آلبوم -تمنا- پرویز مشکاتیان را شنیدم. سواد موسیقی نداشتم و ندارم، اما مضرابهای پرویزخان با مضرابهای دیگران فرق داشت. لااقل برایِ من اینطور بود و هست! شده بودم یک آدمِ معتاد به -تمنا- . برایِ من مثل یک قرص مسکن عمل می‌کرد. رفتنِ یک‌هویی کاکا را اینطوری دوام آوردم.
یک روز توی کارگاه طراحی، استاد طراحی‌ام را دید و گفت؛ حتما یک -ساز- کار کن. نمی‌دانم تویِ خط خطی‌هایم چی پیدا کرده بود که این حرف را زد. من هم پشت گوش انداختم. مثل خیلی از حرفهای دیگر. سالها گذشت و نواختن ساز شد یک -آرزو-.
بعدها شنیدم پرویز‌خان مشکاتیان یک شاگرد داشته به نام سیامک آقایی. این آقا انگار یکی از بهترین شاگردان و دست‌پرورده‌‌های پرویزخان بوده. توی گوگل اسمش را جستجو کردم، فهمیدم توی تهران کلاس برگزار می‌کند. از آن روز به بعد، شرکت در کلاسهای سیامک آقایی هم برای من شد یک -آرزو-. الان هم فکر نکنم شرایط برای رفتن به کلاسهای این آقا هم به این مفتی‌ها جور شود، ولی خُب وقتی -آرزو کردن- مُفت است، چرا آرزوهای خوب و بابِ دل نکنم؟
داشتم می‌گفتم اگر کنکور قبول نشوم، فکر آن را کرده‌ام...
بعد که توانستم سنتور بنوازم، توی کارگاهم یک کُنجی را اختصاص می‌دهم به گلیم دستباف خراسان و سنتور و یک سماور ذغالی. البته چراغ نفتی قدیمی بیشتر با سلیقه‌ام جور است. خلاصه کُنجِ خلوتم را که ساختم می‌نشینم و کل زندگی‌ام را وقف موسیقی و سفالگری می‌کنم. حقیقتا تصمیمِ شیرینی‌ست.


+ قطعه - شالیزار - اثری از سیامک آقایی
۱۴ آبان ۴۰۱ - ۲۳:۱۸

۰ نظر
Darya

تاسیان

آقای راسل می‌پرسد چشمهایت را که می‌بندی، به کجاها می‌روی که مثل ابر می‌باری؟
هندزفری را از گوشی جدا می‌کنم، حسین‌خان قوامی صدایش را انداخته توی گلویَش و شعری از آقاجان ابتهاج را می‌خواند؛
مه و ستاره، دردِ من می‌دانند》.
می‌پرسم آقایِ راسل به نظرت شاعر تویِ سینه‌اش چه غمی داشته که این شعر را سروده؟
می‌گوید؛ از کجا میدانی در غم سروده‌؟
می‌گویم اگر غم نیست پس چرا تویِ شعرش، لابه‌لایِ کلمات دنبال کسی می‌گردد؟ سرگشته و حیران چه کسی‌ست؟ اگر شعرش غم ندارد چرا حسین قوامی با این سوز می‌خواند و می‌گوید؟ 《تو ای پری کجایی》...
چرا از بین این همه شعر و شاعر آمده این شعر را انتخاب کرده و آن را با صدایِ خودش جاویدان کرده؟
اصلا وقتی داشته این شعر را می‌خوانده چطور دلش طاقت آورده و وسطِ آوازش گریه سر نداده؟
میدانی من بیشتر دلم برای آقاجان می‌سوزد. من به او فکر میکنم. به دلتنگی و فراق ارغوانَش. اصلا چه کسی بیشتر از آقاجان حواسش به ارغوان بود؟ حتما وقتی دلِ آقاجان تنگ می‌شد، می‌رفت زیر سایه‌ی ارغوانش می‌نشست و همانجا دلتنگی‌هایش را به دست کلمات می‌داد. حالا ارغوان اگر دلش بگیرد با کی حرف میزند؟
خیلی می‌ترسم راسل، می‌ترسم یک روز "یلدا" توی صفحه‌ی اینستاگرامش بنویسد -ارغوان- هم از دوری -بابا- دق کرد و دیگر برگهایش سبز نخواهند شد.
۱۲ آبان ۴۰۱ - ۲۱:۵۳

۰ نظر
Darya

تولدی در خزان

داشتم فکر می‌کردم حالا که تویِ این روزها داریم می‌جنگیم و پایِ آزادی ایستاده‌ایم و جان می‌دهیم، حالا که غم در دلِ همه‌مان خانه کرده‌ است، حالا که این‌روزها چشم‌هایِ همه اشک است و خون، بهتر است - محبت - را بین قلب‌های زخمی‌مان حراج کنیم.
لیلا خانم؛ راستش خیلی وقت نیست که می‌شناسمت، ولی از -ناگفته‌هایت- می‌دانم که چقدر دلت شادی می‌خواهد، آزادی می‌خواهد، یک اتفاق خوب می‌خواهد. کاری که از دستم بر نمی‌‌آمد، جز نوشتنِ همین چندسطر به نامِ تو. برایت آرزو می‌کنم صدای خنده‌هایت هرچه زودتر در کوچه پس کوچه‌های شهر بپیچد بانو.
زادروزت مبارک لیلایِ آبان 🌱

 

۱۰ آبان ۴۰۱ - ۲۳:۴۵

۰ نظر
Darya

سَروِ خرامان

اگر خودتان علاقه‌ای به موسیقی فولکلور ندارید، این آهنگ را برایِ -پدرتان- دانلود کنید. وقتی دیدید توی لاکِ خودش نشسته، برایش پخش کنید.
اگر از شما پرسید - خواننده‌اش کیست؟ -
بگویید؛
آقا ابراهیم‌خانِ شریف‌زاده‌ست -. خواننده و آهنگساز پیشکسوت موسیقی مقامیِ خراسان. آخر عمری حاضر نبود دستش پیش کسی دراز باشد، رفت و مُرده‌شوری کرد. اهل روستایِ باخرزِ تربتِ جام بود.

بگویید خیلی‌ها با قطعه‌ی - سروِ خرامانَ‌ش - خودشان رو پیدا کرده‌اند.
 

۱۰ آبانماه ۴۰۱ . ۰۰:۴۰

۰ نظر
Darya

از دوست رسیده

روشناییِ خورشید را دیدم که پاورچین پاورچین از پشتِ پرده‌ی حریر اتاقم آمد و روی چشمهایم نشست. از همینجا بود که -امروز- شروع شد. آقایِ راسل صبحانه‌اش را خورد و رفت. من ماندم و این مربعِ بزرگ. پُشت سینک ایستاده بودم که یکهو یادم آمد دیروز - دوستی - از یک شهر دور، شاید هم نزدیک! برایم آهنگی فرستاده... زندگی را همان‌جا به حالِ خودش رها کردم و آمدم توی اتاق، زیر پنجره‌ نشستم. راستی تا به حال وقت نشده بود برایتان بنویسم که یک درختِ پیرِ مهربان هر روز از این پنجره من‌را نگاه می‌کند. بعضی روزها هم گنجشک‌ها می‌‌آیند رویِ شانه‌اش می‌نشینند و آواز می‌خوانند. امروز درختِ پیر تنهاست، مثل من. به سرم می‌زند پنجره را باز کنم تا با درختِ پیر آن را گوش کنیم. آهنگ پخش و مدام تکرار می‌شود. حتی در این لحظه. حتی الان که دارم این کلمات را تویِ سطرها می‌گنجانمشان تا شاید شما هم دلتان بکشد و آهنگ را دانلود و زندگیتان را برای چند لحظه رها کنید و با من شیدایی کنید. - یک نفر دارد آرام کِلاویه‌های پیانو را نوازش می‌کند و صدایِ خسته‌ای از تویِ پیانو می‌گوید - مرا ببوس، برایِ آخرین بار - و من به آدمِ نشسته‌ی پشت پیانو فکر می‌کنم، به آخرین بوسه‌های نوازنده، به آخرین خداحافظی، به آخرین بهار، به شب، سکوت، کویر فکر می‌کنم. به تو که این آهنگ را فرستاده‌ای و نمیدانم توی دلت چه می‌گذرد.

دوستِ عزیزی که این آهنگ را فرستاده‌ای، این آهنگ در تمامِ روز، هفته، ماهِ من جریان خواهد داشت.مراقبِ قلبت باش مهربان. باورش با خودتان، ولی دلِ من بودنتان خوش است.
- دوستدار شما؛ یک شیدا، حیران، دلباخته، مجنون  🌿🕊

۷ آبان‌ماه ۴۰۱ • ۱۴:۲۳

۰ نظر
Darya

ب. ا. ب. ا

غمگینم و دلتنگ.
دلم -بابا- را می‌خواهد.
دلم می‌خواهد سَرَم را که پُر از فکرهای عجیب‌و‌غریب شده را به سینه‌ی بابا فشار بدهم. انقدر فشار بدهم تا خوابم ببرد. تا فکرهای‌عجیب‌و‌غریب خسته شوند و به خانه‌ی خودشان برگردند.

یکم آبان ۴۰۱ - ۱۶:۱۰

۰ نظر
Darya