چند روز است دارم دمِ گوشِ خودم می خوانم که بیا و قبل از اینکه سال نو شود، تو خودت را نو کن. مثلا این سیگار کوفتی را کنار بگذار. مقاله هایت را با انگیزه بیشتری بنویس، برای استخدامی با جدیت بیشتری بخوان، مسواک زدن شبانه را نپیچان، برای رفتن به باشگاهِ سر کوچه بهانه نتراش، آدمها را بیشتر دوست داشته باش، افتاده تر شو، مهربان تر... اما تا می آیم که سر به راه شوم، نمی گذارندم. بی عدالتی و ناحق کردن دلم را می رنجاند و وقتی از آدمها دلگیر می شوم زورم فقط به جسم و روانِ خودم می رسد. دیشب که داشتم سیگار دود می کردم دلم برای دندانهای سفید و مرتبم می سوخت. یاد روزهایی افتادم که وقتی غصه به دلم می نشست از خانه بیرون میزدم و یکساعت بی وقفه می دویدم. دویدن شده بود راه چاره ام. اینطوری همه چیز را به فراموشی می سپردم. اما حالا چی؟ روی صندلی نشسته ام و صدای نفسهایم شبیه به سوتی شده که آدمی در انتهایِ کوچه سکوتِ شب را می شکند.
+ این -منی- که این روزها در من زندگی می کند را نمی شناسم. امیدوارم هر چه زودتر خودِ واقعی ام را پیدا کنم و نجاتش بدهم.
- 13 بهمن 403
"اما تا می آیم که سر به راه شوم، نمی گذارندم."...
منم بارها تجربه اش کردم... :(