صبح زود بیدار شدم و نگاهی سریع به دو فصل مهم زمین انداختم. تلفنم را برداشتم و برای پدرم نوشتم؛ برایم دعا کن! بی شک دعای تو عاقبتم را خیر میکند. می دانم از خواب که بیدار شود و پیامم را بخواند چشمانش نم می زند. تلفن ام را از دسترس خارج کردم و از خانه بیرون زدم. با اینکه امسال خیلی جدی نخوانده بودم اما نمیدانم چرا این سوال مدام توی سرم تکرار میشد که اگر قبول بشوم واقعا آدمِ این هستم که تا تَهَش ادامه دهم؟! شوخی که نیست! با این سن و سال، با این تارهای سپیدی که حالا تعدادشان خیلی زیاد شده، باید عاشق بود تا بتوان کل مسیر را ادامه داد!
به حوزه که رسیدم غلغله بود. مادرها و پدرهای منتظر را که دیدم، دلتنگ تر از همیشه شدم.
شماره ام را پیدا کردم! سالن اجتماعات. طبقه سوم.
روی صندلی نشستم. در حال و هوای خودم بودم که یکباره دیدم سالن پر شده از هم سن و سالهای من! چه بسا با سن های بالاتر. راستش کله سحر وقتی این آدمها را دیدم یک جور عجیبی امیدوار شدم. تا قبل آن حس میکردم فقط مغز من را الاغ گاز گرفته است! نگو حال خراب تر از من هم هستند! ساعت یازده و نیم پاسخنامه ام را تحویل دادم و خلاص! به خانه که رسیدم، پَرآو پرسید چطور بود؟ گفتم تصمیم دارم برای آخرین بار، یکسال دیگر از عمر نازنینم را صرف کنکور کنم.
- 10 تیرماه 401 • ساعت 22:18