اینکه یکباره روی تمام گذشته ات چشم ببندی و پا در مسیری بگذاری که هیچ شناختی نسبت به آن نداری، به حرف ساده می آید.

آقایِ راسل بارها خواسته از تصمیمی که گرفته ام منصرفم کند، اما اصلا نمی توانم از فکرش بیرون بیاییم! دیروز هم که با استاد علی صحبت میکردم مدام تکرار میکرد، قدر این استعدادت را بدان و حرفه ات را دنبال کن، بدون شک در این رشته سکویی خواهی شد. اما حقیقت این است که گوش هایم دیگر چیزی نمی شنوند و خیره سری ام به بالاترین درجه خود رسیده. باید اعتراف کنم اصلا احوال جالبی ندارم. حس میکنم مغزم هرز می رود. قدرت تصمیمم را به باد داده ام. به هر دری میزنم تا این حال را تغییر دهم. مدتی ست صبح ها ساعت شش از خانه بیرون میزنم و شروع به دویدن میکنم. هنوز به خانه برنگشته ام حالم خوب ِ خوب است اما به محض اینکه وارد خانه میشوم تمام افکار هجوم می آوردند. راه نفسم بسته می شود. نمیدانم اگر آقایِ راسل نبود چه به سرم میآمد. ای کاش می توانستم خودم را راحت ببخشم.

 

- 8 تیرماه 401 • ساعت 23:34