دوباره دوشنبه شد. ساعت ۵ صبح اتوبوس حرکت کرد. همهجا تاریک بود. توی گوشم صدایِ زخمههایِ سهتاری پیچیده بود و چشمم به تاریکی جاده بود. امروز طلوع را از پشت همان شیشهی بخار گرفتهی اتوبوس دیدم. هفتهی گذشته هنوز درختها نتوانسته بودند از برگهایِ زرد و قرمز و نارنجیشان دل بِکنَند. اما امروز، تمامِ درختها خالی از برگ شده بودند. انگار که دیشب کسی تمامِ برگهایشان را به غارت برده بود. دسته کلاغهایی رویِ شاخههایِ درختی جا خوش کرده بودند. میتوانستم صدایشان را بشنوم. صدایِ کلاغها زوزهی بادهایِ سرد خراسان را به یادم میآورد. آسمانِ امروز کبود بود. یعنی چند روزی میشد که آسمان چندتا اَبرِ سیاهِ گنده را بغل کرده بود و خیال باریدن نداشت. اما امروز بالاخره باران هم بارید. باران بارید و من به یاد آوردم امروز سیصدوشصتوپنجمین روزیست که ننهزری چشمهایش را بسته و دیگر باورم شده که خیالِ آمدن ندارد و من تنها به همین دلخوشم که وقتی هنوز ننه به آن راهِ دور سفر نکرده بود، به او گفته بودم چقدر دوستش دارم. دستهایش را بوسیده بودم. توی بیمارستان وقتی میگفت پایم درد میکند، روسریاش را دورِ پایش بستم و پیشانیاش را بوسیدم. هر وقت که به خراسان میرفتم، وقت کم بود ولی یک شب را در کنارش، زیرِ همان سقفِ چوبی خانهاش میخوابیدم. صبح برایَش چایی دم میکردم، با هم صبحانه میخوردیم و دستی به رویِ خانهاش میکشیدم. دلم به همین فکرها و خیالهاست که نبودَش را آرام گرفته.
- ۵ آذرماه ۴۰۳
- ساعت ۲۱:۵۸
- شبی که آسمان بیقرار بود و میبارید.