وقتی کاری از دستم برنمیآید دلم میخواهد فقط بنویسم. حتی به باطل. فردا کنکور است و من اصلا نمیدانم چرا میخواهم در جلسه حاضر شوم. آقایِ راسل قرار است یکشنبه به آن شهر کوفتی برود و با رییس آن خراب شده صحبت کند. تنها امیدم این است که مهر تایید را روی برگه بزند و ما را از این سردرگمی نجات دهد. سه سال می شود که رسما از زندگی افتاده ایم. برای این فرصتی که نمیدانیم ته ماجرایش چه می شود، روان خودم را نابود کرده ام. شبها با فکر و خیال سر میگذارم و تمام روز را منتظر این هستم که شب برسد. حالا مغزم حکم چمدان سنگینی را دارد که فقط خستگی اش به جانم مانده. چه آرزوهایی داشتم... دلم میخواهد واقعا دنیا برای یک لحظه هم که شده بایستد و من برای همیشه از آن پیاده شوم. که دیگر نه حسرتی باشد، نه دلتنگی و نه دِینی. که دنیا جای قشنگی نبود، که دویدیم و دویدیم، که هنوز به خوشبختی نرسیده بودیم داغی را روی دلمان گذاشتند. که هر چه بلا بود را تقدیر خواندیم و پوستمان را کلفت تر کردیم.... حالا من در این نقطه از دنیا، در این لحظه، وازده ام. نگران و حیران فردایی هستم که نمیدانم آیا تقدیرِ خوش، قسمتمان خواهد شد یا نه؟!
+ دلم میخواهد هرچه زودتر بیایم و زیر همین پست برای سالها بعد، بنویسم؛ در ناامیدترین حالت بودم که بهترین اتفاق رقم خورد و بالاخره "شد".
- 9 تیرماه 401 • ساعت 22:35