شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود؛

یک عدد سُــفالگــرِ معمولی

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است

گل بی خط و خار... عین. سین

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
Darya

هشتادو دومین مطلب!

تا همین الان که به قولِ بعضی‌ها اندازه‌ی یک خرس گنده سن دارم، هر وقت که دلم می‌گیرد، یا چه می‌دانم کسی انگشتش را جا کرده باشد تویِ دلم و آن را خراشیده باشد، یا که دلتنگی امانم را بریده باشد، می‌روم روی بازوهایِ بابا سَر می‌گذارم. من تا مدتها مثل همان دختربچه‌ی کم سن و سال خیال می‌کردم که بازوهایِ بابا از همه چیز تویِ این دنیا قوی‌تر است. تا اینکه یک روز دنیا زورش را نشانم داد. خُب راستش آدم وقتی عزیزی را از دست می‌دهد، [بیشتر از همیشه می‌ترسد]. انگار فهمیده باشد که دنیا شوخی ندارد و زورش از زورِ بازوهایِ بابا هم بیشتر است، برایِ همین ترس می‌آید و هم‌خانه‌ات می‌شود. حواست جمع می‌شود که قدرِ آدمها را بیشتر بدانی، فرقی هم نمی‌کند آن آدم پدرت باشد یا هفت پشت غریبه. لااقل برایِ من اینطور بوده و هست.

این هم روزگاری‌ست که دلِ من برایم ساخته!

- ۲۳ آذرماه ۴۰۳

۰ نظر
Darya

به او گفته بودم دوستش دارم

 

دوباره دوشنبه شد. ساعت ۵ صبح اتوبوس حرکت کرد. همه‌جا تاریک بود. توی گوشم صدایِ زخمه‌هایِ سه‌تاری پیچیده بود و چشمم به تاریکی جاده بود. امروز طلوع را از پشت همان شیشه‌ی بخار گرفته‌ی اتوبوس دیدم. هفته‌ی گذشته هنوز درخت‌ها نتوانسته بودند از برگهایِ زرد و قرمز و نارنجی‌شان دل بِکنَند. اما امروز، تمامِ درخت‌ها خالی از برگ شده‌ بودند‌. انگار که دیشب کسی تمامِ برگهایشان را به غارت برده بود. دسته‌ کلاغ‌هایی رویِ شاخه‌هایِ درختی جا خوش کرده‌ بودند. می‌توانستم صدایشان را بشنوم. صدایِ کلاغ‌ها زوزه‌ی بادهایِ سرد خراسان را به یادم می‌آورد. آسمانِ امروز کبود بود. یعنی چند روزی می‌شد که آسمان چندتا اَبرِ سیاهِ گنده را بغل کرده بود و خیال باریدن نداشت. اما امروز بالاخره باران هم بارید. باران بارید و من به یاد آوردم امروز سیصدوشصت‌و‌پنجمین روزی‌ست که ننه‌زری چشمهایش را بسته و دیگر باورم شده که خیالِ آمدن ندارد و من تنها به همین دلخوشم که وقتی هنوز ننه به آن راهِ دور سفر نکرده بود، به او گفته بودم چقدر دوستش دارم. دستهایش را بوسیده بودم. توی بیمارستان وقتی می‌گفت پایم درد می‌کند، روسری‌اش را دورِ پایش بستم و پیشانی‌اش را بوسیدم. هر وقت که به خراسان می‌رفتم، وقت کم بود ولی یک شب را در کنارش، زیرِ همان سقفِ چوبی خانه‌اش می‌خوابیدم. صبح برایَش چایی دم می‌کردم، با هم صبحانه می‌خوردیم و دستی به رویِ خانه‌اش می‌کشیدم. دلم به همین فکرها و خیال‌هاست که نبودَش را آرام گرفته.

- ۵ آذرماه ۴۰۳
- ساعت ۲۱:۵۸
- شبی که آسمان بی‌قرار بود و می‌بارید.

۰ نظر
Darya