بعد از مدتها شعری از استاد شفیعی کدکنی عزیز را استوری کردم. بلافاصله، زن علی تهرانی که در دوران دانشجویی همخانه هم بودیم، بدون سلام و علیکی پیام داد؛ اصلا معلوم هست کجایی؟! من هم بی هوا و بدون سلام و علیکی گفتم باور کن خودم هم نمیدانم کجا هستم؟! کتاب میخوانم، ورزش میکنم، آهنگ گوش میکنم و .... خلاصه خودم را به هر دری میزنم تا زنده بمانم. گفت با این گوشه ازلت نشینی کار از کار پیش نمی رود. گفتم ببین زن علی، من دلم رفت و آمد های درست و حسابی میخواهد. اینکه رو به رو هم بنشینیم و تا خود صبح از آنچه که بر سرمان گذشته حرف بزنیم. با این چتهای مصنوعی خودمان را نابود کرده ایم، احساساتمان بر باد رفته، حالِ واقعیمان پیدا نیست. درست آن روزهایی که دلت میخواهد به وجود کسی گرم باشد، کسی نیست. اصلا گوشه ازلتم شرف دارد به بودنهای مجازی! حرف حرف خودش بود و من هم شده بودم درویشی که از دنیا دل کنده. خلاصه تَه چهل دقیقه جیغ و دادمان، آخرش تصمیم گرفتیم تا یکدیگر را بعد از نه سال ملاقات کنیم. امیدوارم هر چه زودتر ببینمش.
- 26 خردادماه 401 • ساعت 23:48