میگویند - صنوبر - درختیست که زود قد میکشد. به سرم زده توی باغچهی خانهی جدید، دوتا صنوبر بکارم. -🌱-
۱۹ اسفند ۴۰۱
میگویند - صنوبر - درختیست که زود قد میکشد. به سرم زده توی باغچهی خانهی جدید، دوتا صنوبر بکارم. -🌱-
۱۹ اسفند ۴۰۱
شنیدم که چون قویِ زیبا بمیرد
فریبندهزاد و فریبا بمیرد
شبِ مرگ تنها نشیند به موجی
رَوَد گوشهای دور تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خوانَد آن شب
که خود در میانِ غزلها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغِ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شبِ مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا بر آمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو -دریایِ من- بودی آغوش وا کن
که میخواهد این قویِ زیبا بمیرد.
- شاعر: دکتر مهدی حمیدی
- خوانش: دکتر رشید کاکاوند
روزهای اولی که شروع کردم به خواندن، -نتیجه- برای من -خیلی- اهمیت داشت. کتابها را که ورق زدم دیدم نهخیر! دهسال فاصله از درس، کارِ خودش را با این حافظه کرده. خواستم کلا قیدش را بزنم. اگر تاریخ، فرهنگ و ادبیات ایران و جهان را میبستم، نقدادبی میماند. عرفان میماند. خواص مواد میماند. پَنجاهوسه روز برایِ این حجم از مطالب کم بود. روحیهام را باختم. نشان به این نشان که دو صفحه درس میخواندم و باقیروز را رو به پنجره و درختِ پیر مینشستم و آوازهای قمرالملوک وزیری و تاجاصفهانی گوش میدادم. باید بگویم که این ۵۳روز هیچ لذتی را نتوانستم تجربه کنم. انگار همهی دیوارهایِ خانه به صدا در آمده بودند و میگفتند "مرگان، بخوان لطفا". یا بارها حس میکردم بانو قمرالملوک هم یک جاهایی دست از آواز میکشد و میگوید؛ "لطفا ادامه بده مرگان". خلاصه این چند روز من بودم و حسی که میگفت -باید- بخوانی. و من هم خواندم. حالا تا یکساعت دیگر کنکور شروع میشود و من عمیقا احساسِ رضایت دارم. نه بخاطر اینکه تمامِ مطالب را جمعوجور کردهام و خواندهام، نه! فقط به این خاطر که با تمامِ اتفاقاتی که این مدت افتاد -ادامه دادم-.
۱۱ اسفندماه ۴۰۱- ساعت ۱۳:۳۵
درختِ پیرِ عزیزم؛
حس کردم باید نامهای بنویسم. اگر ننویسم حرفهایِ تویِ دلم آنقدر زیاد میشوند که بالاخره از یک جایِ بدنم بیرون میزنند. مثلا از تویِ چشمهایم. یا مثلا شکمم آنقدر بزرگ میشود که هر کس من را ببیند، فکر میکند چیزی تویِ شکمم قایم کردهام.
دیروز از آن خانه کوچ کردیم و من به ناچار برایِ -همیشه- پنجرهی اتاقی که تو به آن تکیه داده بودی را بستم.
حالا شبیه یک -موجودِ دلتنگ- شدهام، که هرلحظه دلش میخواهد بال در بیاورد و بیایید روی شاخههایت بنشیند. کاش واقعا میتوانستم. کاش آدم میتوانست به چیزی تبدیل شود که دلش میخواهد. آخ درختِ پیرِ عزیزم؛ یادت هست یک شب آرام تویِ گوشت گفتم آدم تویِ این دنیا نباید به چیزی دل خوش کند؟ یادت هست گفتم انگار یکی همیشه منتظر نشسته تا خوشیها را از آدم بدزدد؟ من آن حرفها را از ترس میگفتم، چون به تو دل بسته بودم، به آبیِ آسمانی که از لابهلایِ شاخههایت دیده میشد دل بسته بودم. و حالا قبل از اینکه -بهار- بیاید بالاخره -تو- را از من دزدیدند و من زورم به آدمبزرگها نرسید.
درختِ پیرِ مهربانم؛ امروز صبح که از خواب بیدار شدم دلم نمیخواست سرم را از زیرِ لحافِ چهلتکهام بیرون بیاورم و با آدمها حرف بزنم. چون نمیتوانستم به آنها بگویم بهترین دوستم را از دست دادهام. نمیتوانستم به آنها بگویم چقدر دلم برایت تنگ شده است. اگر هم میگفتم آنها باور نمیکردند. در این لحظه هیچ چیز نمیتواند غمانگیزتر از این باشد که تویِ قابِ پنجرهی خانهی جدید، یک دیوارِ سیاهِ سیمانی جایِ -تو- را گرفته است.
- ۷ اسفندماه ۴۰۱