شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود؛

یک عدد سُــفالگــرِ معمولی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مِرگان» ثبت شده است

سکوت شب

قوریِ چینیِ منقوش به گلهای قرمز را بر میدارم، به تکانه ای عطرِ دارچین‌َش بلند می شود. استکانِ کمرباریکی را لبریز میکنم از چای و چراغها را خاموش میکنم. ده سالی می‌شود از روزی که "او" رفته، به رسم همه‌ی پنجشنبه‌ها، برای دلخوشیِ خودم شمعی را روشن می‌کنم و تا آخر به سوختنش نگاه میکنم.
در تاریکیِ غروبِ پنجشنبه به سراغِ آهنگهای خاک خورده گوشی‌ام میروم، لیست آهنگ را چندبار از بالا به پایین نگاهی می اندازم. جستجو در میان آهنگها بی‌فایده است. دردم را همان پوشه‌ی آقای شجریان دوا می‌کند‌. شب، سکوت، کویر. آهنگِ تو که نازنده بالا دلربایی...
صدایِ آهنگ را به اوج می‌رسانم، استاد می‌خواند و من به این فکر میکنم چه خوب که صدا ماندگار است و چه خوب تر که صدای استاد برای ما ماند.
انگار از دردِ دلِ همه ی آدمها باخبر بود. می‌دانست برای گوشه گوشه ی وطنَش، برای من، برای تو، برای همه آنهایی که پنجشنبه هایِ دنیا دلشان میگیرد چه بخواند... میدانست چگونه بخواند که دلت را از زمین و هر چه تعلقات هست جدا کند.
 روحشان در آرامش.


- ۲۷ مرداد ۴۰۱ - ۲۲:۰۵

۰ نظر
Darya

هرچه بادا باد

ثبت‌نام کنکور تمام شد. حالا یک مشکل هست! آن هم این‌که نایِ خواندن ندارم. مسخره است، مگر نه؟ البته درست‌تر این است که بگویم نا دارم ولی تمرکز ندارم. کاش می‌توانستم و این مغز پُر از فکروخیال را توی گوشِ کسی خالی می‌کردم.
من به قبول شدن فکر می‌کنم. اما دروغ چرا؟ به قبول نشدن هم فکر می‌کنم. ولی فکر آن‌جا را هم کرده‌ام. اینکه اگر قبول نشوم، شروع می‌کنم به یادگیری یک ساز ایرانی. سنتور را خیلی دوست دارم. یادم هست سال ۹۰ بعد از رفتنِ کاکا، به موسیقی پناه آوردم. تمام روز را موسیقی گوش میدادم. توی همین حال، آلبوم -تمنا- پرویز مشکاتیان را شنیدم. سواد موسیقی نداشتم و ندارم، اما مضرابهای پرویزخان با مضرابهای دیگران فرق داشت. لااقل برایِ من اینطور بود و هست! شده بودم یک آدمِ معتاد به -تمنا- . برایِ من مثل یک قرص مسکن عمل می‌کرد. رفتنِ یک‌هویی کاکا را اینطوری دوام آوردم.
یک روز توی کارگاه طراحی، استاد طراحی‌ام را دید و گفت؛ حتما یک -ساز- کار کن. نمی‌دانم تویِ خط خطی‌هایم چی پیدا کرده بود که این حرف را زد. من هم پشت گوش انداختم. مثل خیلی از حرفهای دیگر. سالها گذشت و نواختن ساز شد یک -آرزو-.
بعدها شنیدم پرویز‌خان مشکاتیان یک شاگرد داشته به نام سیامک آقایی. این آقا انگار یکی از بهترین شاگردان و دست‌پرورده‌‌های پرویزخان بوده. توی گوگل اسمش را جستجو کردم، فهمیدم توی تهران کلاس برگزار می‌کند. از آن روز به بعد، شرکت در کلاسهای سیامک آقایی هم برای من شد یک -آرزو-. الان هم فکر نکنم شرایط برای رفتن به کلاسهای این آقا هم به این مفتی‌ها جور شود، ولی خُب وقتی -آرزو کردن- مُفت است، چرا آرزوهای خوب و بابِ دل نکنم؟
داشتم می‌گفتم اگر کنکور قبول نشوم، فکر آن را کرده‌ام...
بعد که توانستم سنتور بنوازم، توی کارگاهم یک کُنجی را اختصاص می‌دهم به گلیم دستباف خراسان و سنتور و یک سماور ذغالی. البته چراغ نفتی قدیمی بیشتر با سلیقه‌ام جور است. خلاصه کُنجِ خلوتم را که ساختم می‌نشینم و کل زندگی‌ام را وقف موسیقی و سفالگری می‌کنم. حقیقتا تصمیمِ شیرینی‌ست.


+ قطعه - شالیزار - اثری از سیامک آقایی
۱۴ آبان ۴۰۱ - ۲۳:۱۸

۰ نظر
Darya