قوریِ چینیِ منقوش به گلهای قرمز را بر میدارم، به تکانه ای عطرِ دارچینَش بلند می شود. استکانِ کمرباریکی را لبریز میکنم از چای و چراغها را خاموش میکنم. ده سالی میشود از روزی که "او" رفته، به رسم همهی پنجشنبهها، برای دلخوشیِ خودم شمعی را روشن میکنم و تا آخر به سوختنش نگاه میکنم.
در تاریکیِ غروبِ پنجشنبه به سراغِ آهنگهای خاک خورده گوشیام میروم، لیست آهنگ را چندبار از بالا به پایین نگاهی می اندازم. جستجو در میان آهنگها بیفایده است. دردم را همان پوشهی آقای شجریان دوا میکند. شب، سکوت، کویر. آهنگِ تو که نازنده بالا دلربایی...
صدایِ آهنگ را به اوج میرسانم، استاد میخواند و من به این فکر میکنم چه خوب که صدا ماندگار است و چه خوب تر که صدای استاد برای ما ماند.
انگار از دردِ دلِ همه ی آدمها باخبر بود. میدانست برای گوشه گوشه ی وطنَش، برای من، برای تو، برای همه آنهایی که پنجشنبه هایِ دنیا دلشان میگیرد چه بخواند... میدانست چگونه بخواند که دلت را از زمین و هر چه تعلقات هست جدا کند.
روحشان در آرامش.
- ۲۷ مرداد ۴۰۱ - ۲۲:۰۵