از نظر من کسی که یک -دوچرخه- دارد و میتواند کولهاش را بر دارد و هرجا که -دلش- میخواهد برود، خوشبختترین انسان سفینهی ماست.
+ کاش من هم یک روز یکی از خوشبختترین انسانهای این سفینه شوم.
- ۲۷ مهرماه ۱۴۰۳ - ساعت ۱۸:۵۶
از نظر من کسی که یک -دوچرخه- دارد و میتواند کولهاش را بر دارد و هرجا که -دلش- میخواهد برود، خوشبختترین انسان سفینهی ماست.
+ کاش من هم یک روز یکی از خوشبختترین انسانهای این سفینه شوم.
- ۲۷ مهرماه ۱۴۰۳ - ساعت ۱۸:۵۶
وبلاگ عزیزم؛ هر وقت که دلم بی تاب و سرم پُر از فکرهای عجیب و غریب می شود تو اولین جایی هستی که به ذهنم میرسی. تصور کن، دنیا به این درندشتی، با میلیونها میلیون آدم، اما کسی را نداشته باشی تا با آن درد و دل کنی؟! خنده دار نیست؟! اصلا معلوم نیست دارد چه بلایی سر ما آدمها می آید.
از کجا برایت شروع کنم؟ اینکه کلافگی ام از حد گذشته. ناتوان شده ام. اصلا نمیدانم چه میخواهم. تمام کارها را نصف و نیمه رها کرده ام. تمام طول روز را میخوابم. تقریبا یک ماهی می شود که راسل وقت مشاوره گرفته. بر این باور است که مشاور می تواند آرامم کند. هنوز نتوانسته ام خودم را راضی کنم تا با دکتر تماس بگیرم. آخر دکتر از این دل وا مانده چه می داند؟ اصلا مگر می شود توی چند جلسه، زندگی سی و پنج ساله ای را بازگو کرد؟ چی باید گفت؟ از کجا باید شروع کرد؟ وقتی از ابتدا تا همین الان را توی ذهنم مرور می کنم نمی دانم کدام درد را توی اولویت بگذارم و برای دکتر بازگو کنم؟ غم دنیا توی دلم است. غم هایی که نمی شود به هرکس گفت. فقط باید توی دل خودم نگه دارم. نه می شود به بابا گفت. نه مامان. جز این دو آدم هیچ آدم دیگری را نمی شناسم که بتوانند رازم را پیش خودشان نگه دارند. دلِ آنها هم که از دل من تکه و پاره تر. امشب مامان تماس گرفت. تماسش را دیدم اما نتوانستم جواب بدهم. یکساعت بعد بابا تماس گرفت و من فقط به صفحه گوشی خیره بودم و گریه می کردم. دلم می خواست تماس را پاسخ بدهم و بگویم که حالم خیلی خراب است بابا. اما نتوانستم. نشد.
یک روز آخر همین حرفها، نفسم را می گیرند. می دانم.
- ۲۷ مهرماه ۱۴۰۳
- ساعت ۰۲:۰۰ بامداد
- دیشب حوالی ساعت نُه بود که به خانه رسیدم. دردِ شانه امانم را بریده بود. خسته بودم و خوابم برد. ساعت چهار صبح بیدار شدم. نهارِ آقای ِ راسل را پختم. لباسهایم را پوشیدم و ساعت ۶ سوارِ اتوبوس شدم.
- ساعت ۰۸:۵۱. حالا چیزی تا ترمینال نمانده. تمامِ جاده را جوادِ معروفی پیانو نواخت و من یک دل سیر گریه کردم. اما الان حالم خوب است. یعنی حالم تویِ دانشگاه خوب است. همهچیز را از یاد میبرم. میشوم یک آدمِ فراموشکار.
- ساعت ۹:۱۵. گیت ورودی دانشجویان. سری برای آقایانِ حراست تکان دادم و عبور کردم. برنامه امروز از این قرار بود؛ گِلهایی که هفته گذشته ساختم را وَرز دهم تا برای چرخکاری آماده شوند و ساخت ظروف را شروع کنم. بعد هم کتابخانه و جمعآوری مطالب برای همایش اصفهان. اما با این درد، امروز از ورود به کارگاه محروم شدم و به گوشهای از کتابخانه پناه بردم.
- ساعت ۱۱:۰۹: مشغول نت برداری از مطالبِ همایش بودم که دکتر میم تماس گرفت. خب باورم نمیشد با آن همه درگیریِ فکری و کاری، مقالهای که دو روز پیش به دستش رسانده بودم را خوانده باشد!
بله، در کمالِ ناباوری نسخهی اول مقاله را خوانده بود و کاملا راضی بود.
این بهترین خبر امروز بود. زحمتِ ششماههای حالا دارد به ثمر مینشیند. :).
- ساعت ۱۵:۵۵. ترمینال تبریز. در راهِ بازگشت به خانه.
- ۱۸ مهر ۴۰۳ | تبریز