آخرِ ترم شد و من با یک خروار استرس به نوشتن پناه آوردم. دو_سا_لانه سر_امیک را از دست دادم. چون درگیر نوشتنِ مقاله بودم. کارهای کارگاهیام را انجام ندادم، چون درگیرِ نوشتنِ مقاله بودم. باشگاه تعطیل شد و اضافه وزن آوردم، چون درگیرِ نوشتنِ مقاله بودم. با آقایِ راسل بحث کردم، چون درگیرِ نوشتن مقاله بودم و اعصابم را به طور کلی از دست داده بودم. حالا اگر از من بپرسند که مقاله ارزشش را داشت؟ میگویم خیر. آن هم نوشتنِ مقاله برایِ نشریههای داخلی؟ حقیقتا ارزشش را نداشت و ندارد.
بعد از چهارماه انتظار، چهارشنبه، سردبیر نشریه از خواب زمستانیاش بیدار شده و یادش آمده که باید جوابِ ما را بدهد. عالیجناب در یک ایمیل نوشتهاند که؛ موضوعِ شما با نشریهی ما همخوانی ندارد! به همین راحتی عذرمان را خواستند. ما هم گفتیم خیلی دلتان بخواهد و رفتیم مقاله را برای نشریهی دیگری ارسال کردیم.
+ دیشب، بالاخره مقالهای که ۹ماه برایَش زحمت کشیده بودم را برای نشریه دانشگاه ه.ن.ر تهران ارسال کردم. امیدوارم حرفشان حرف باشد و تکلیف را طی ده روز مشخص کنند.
+ حدود سههفته پیش، سرما خوردم. تا شب از راه میرسید، سرفههایم به طرز عجیبی شروع میشد. انگار که مثلا ویروس توی بدنم، آمارِ زمان را داشته باشد و بداند کی خورشید به پشت کوه میرود، آنوقت حمله میکرد. استخوان درد و سرفه. امانم را برید. به دکتر پناه بردم. گوشیاش را گذاشت در پُشت قفسه سینهام، خواست که نفس عمیقی بکشم، کشیدم، اما عُمقی نداشت و به سرفه افتادم. دکتر سَری تکان داد. بعد یک نگاه به راسل کرد و یک نگاه به من و با احتیاط کامل پرسید بویِ سیگار اذیتت نمیکند؟ من هم توی چشمهایِ دکتر خیره شدم و به جایِ اینکه بگویم سه سال است که سیگار دود میکنم، گفتم خیر آقای دکتر!
به هر حال نسخهاَم را پیچید و گفت اگر سرفههایت ماند، حتما دوباره مراجعه کن. داروهایِ تجویز شده تمام شدند و سرفههایم تمام نشد. دیشب احساس خفگی میکردم. توی همان حال قول دادم دیگر سیگار دود نکنم. امروز تا ظهر هم سَرِ قولم ماندم، اما حوالیِ ساعت ۱۳، توی هوایِ مِه آلود آتش به جانِ خودم و سیگار زدم.
+ بیستونهم دی اولین امتحان این ترم است. امروز تمامِ وقتم را خرجِ گوش دادن به ویسهای استاد کردم. ارشد هم تمام شد و عبرت نشد که جزوه را قبل از امتحانات کامل کنم تا یک هفته مانده به امتحان اینطور خودم را آزار ندهم.
+ دیشب با خواهرِ راسل صحبت کردم و گفتم ما میخواهیم خودمان را به جشنِ "آگِر نوروزی" مریوان برسانیم. اگر شما هم میخواهید بشتابید. فعلا همه موافقت کردهاند، امیدوارم پایِ حرفشان بمانند.
+ و در آخر ایمان بیاوریم به نوشتن... که تنها راهِ خلاصی از هر غم و غصه و استرسیست.
- ۲۳ دیماه ۴۰۳