ننه زریِ عزیزم؛
نمیدانم آدم اگر بخواهد برایِ مادربزرگش نامه بنویسد باید از کجا شروع کند؟!
نوشتن از سرنوشتِ تو تلخ است. سراسر همه رنج است. و من وقتی به -تو- فکر میکنم از تمامِ بیمهریهایِ این دنیا و آدمهایش نسبت به قلبِ مهربانت دلگیر میشوم.
امشب سیزدهمین شبی است که تو به دورترین نقطه از جهان رفتهای. آنقدر دور که حالا اگر صدها نردبان هم روی هم بگذارند، دست هیچکس به -تو- نخواهد رسید.
بعد از شنیدنِ خبرِ کوچات، حسِ خیلی عجیبی را تجربه میکنم. انگار که یک تکهی دیگر از قلبم را جدا کردهاند و به گوشهای از آسمان دوختهاند. امروز باران که بارید، باران تو را یادِ من آورد. زمین که خیس شد، بویِ نمِ خاک که در هوا پیچید، دیوارهایِ کاهگلیِ حیاطِ خانهات را به یاد آوردم. بیتاب شدم. سعی کردم خودم را آرام کنم. به چشمهایت فکر کردم، به خندههایت. به غرور و جسارتت در برابر این روزگارِ سخت فکر کردم. و حالا یقین دارم به اینکه، حالت خوبِ خوب است.
کسی چه میداند شاید چند وقتِ دیگر که بهار از راه برسد، تو بر رویِ تنهی درختِ توتِ حیاطِ خانهات سبز شوی. شاید هم باران شوی و یا پرندهای باشی آزاد و رها بر پهنایِ این آبیِ کبود.
- ۱۸ آذر ۴۰۲