کاش وقتی ما آدمها را از سفینه‌مان پیاده می‌کردند، به دستِ هر کدام از ما یک چراغِ جادو می‌دادند. با یک غولِ خیلی خیلی مهربان. اینطوری می‌توانستیم هرچیزی که دلمان می‌خواهد را داشته باشیم. مثلا من از غولِ مهربان می‌خواستم -کاکا- را به ما برگرداند. یا اینکه حالِ ننه‌زری را خوب کند. راستش چند روزی می‌شود که -ننه زری- دیگر مثل قبل نیست. تمامِ روز را روی تخت دراز می‌کشد و از دردی سوزان ناله می‌کند. دکترها هم سر از حالَش در نمی‌آورند. فقط چند روزی تویِ بیمارستان بستری‌اش کردند. اما ضعیف‌تر از قبل شد. دلش می‌خواست زودتر به خانه‌ی خودش برگردد. می‌گفت می‌خواهم تویِ خانه‌ی خودم باشم. زیرِ سقفِ چوبی خانه‌ی خودم.

این روزها بینِ فکر و خیال زندگی می‌کنم. تمامِ روز دلم پیشِ ننه است. انگار که نشسته باشد دمِ گوشم و برایم خاطره تعریف کند.
مامان می‌گوید وقت و بی‌وقت خیلی آرام زیرلب آدمهایِ آبادی را به یاد می‌آورد و از آنها صحبت می‌کند. انگار که رفته باشد به سالهایِ دورِ جوانی‌اش.
از آخرین‌باری که ننه را دیدم، بیست و پنج روز گذشته. داشتم اشک‌هایش را پاک می‌کردم که گفت؛ نگاه به ظاهرم نکن، از درون تمام شده‌ام ننه.
بیست و پنج روز است که مدام از خود می‌پرسم؛ چه می‌شود که آدم از -درون- تمام می‌شود؟
من خیال می‌کنم -تنهاییِ ننه- آنقدر بزرگ شده که دارد او را از درون می‌بلعد.
- ۲۳ مهر ۱۴۰۲