_ انگار شعلههای نوشتن در من رو به خاموشی رفته. میل چندانی ندارم که بنویسم. موسیقی را پیچیدهام به وجودِ خودم. زندگیام خلاصه شده تویِ یک لیست ِ بیست و ششتایی از قطعاتِ بیکلامِ تار و پیانو. بعضی از روزها هم تنهاییام را تویِ کولهپشتیام میریزم و میروم توی کتابخانهی عمومی شهر چادر میزنم تا وقتیکه -خورشید- چشمهایش را ببندد. هوا که تاریک میشود، با صدایِ نازک و کشدارِ مسئولِ کتابخانه خودم را به زور از پشت میزِ مطالعه جدا میکنم. پاهایم را که از دربِ سالن بیرون میگذارم، آقایِ معروفی دستهایش را میگذارد رویِ کِلاویهها و -قطعهی عاشقانه- را مینوازد. کل مسیر را با هم قدم میزنیم.
_ عادت دارم گاهی تویِ مسیر با آدمها حرف بزنم. اینجوری که مثلا تویِ چشمهایشان نگاه میکنم. باید بگویم که بعضیهایشان خیلی مهربانَند. با اینکه من را نمیشناسند ولی یک لبخند میگذارند کفِ چشمهایم.
_ نزدیکیِ خانهمان، یک مغازهی سبزیفروشی هست که بالایِ سَر دَرش با دستخطِ سادهای نوشته شده؛ سبزیِ -عمو یاوَر-.
از وقتی به این شهر آمدیم، چندباری از عمو یاور سبزی خریدهام. هر بار هم که به مغازهاش میروم، میپرسد میخواهی چی بپزی؟ من هم برایَش توضیح میدهم. دیشب که با آقایِ راسل از دَمِ مغازهاش عبور میکردیم، سرش را بالا آورد و لبخندی زد. بیهیچ دلیل. ما هم لبخند زدیم و گذشتیم. [عمویاوَر از آن آدمهاییست که کلی حسِ خوب به من میدهد. چونکه لَبهایش همیشه میخندند، چشمهایش هم].
_ تویِ خیابان به آدمهایی که بیدلیل نگاهتان میکنند و لبخند میزنند، [لطفا لبخند بزنید]. از کجا میدانید شاید شباهتِ چشمها و نگاهتان، خاطراتی را تویِ [دلی] زنده میکند!
- ۱۱ مردادماه ۴۰۲