شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود؛

یک عدد سُــفالگــرِ معمولی

۳ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

تجربه‌ کارگاه سفالگری

دیشب زری پیام داده بود، این ترم که گذشت دانشگاه چطور بود؟ برایش نوشتم، ماهِ آخر به شدت نفس‌گیر بود. اما هیچوقت یک جمله به تنهایی نمی‌تواند تمامِ حالِ آدم را بیان کند.

به اصرارِ استاد، تصمیم گرفتم برایِ جشنواره‌ای که جایزه‌ی خوبی هم دارد و می‌شود زخمی از زخم‌هایِ زندگی را با آن پوشاند، اثری را ارائه بدهم. حجم را ساختم و پختم و لعاب زدم، و دوباره منتظر این شدم که از کوره‌ی لعاب هم به خیر و سلامتی بیرون بیاید. امروز وقتی کوره باز شد، با کاری رو به رو بودم که حتی فکرش را هم نمی‌کردم که بخواهد مشکلی برایش پیش بیاید. ولی خُب، متاسفانه مقدار مسی که در لعاب داشتم، اشباع شده بود و سطحِ کار را لکه‌های سفید و سیاه پُر کرده بود. برایِ استاد پیامِ چه کنم چه کنم فرستادم. بعد که با خودم فکر کردم دیدم نه با گریه و زاری این کار دیگر کار می‌شود، نه با ابرازِ همدردی استاد. روزهایِ تقویم را بالا و پایین کردم و دیدم اگر دست بجنبانم می‌توانم کارِ جدیدی بسازم. ولیِ قبلِ آن خواستم این تجربه را برایِ سالها بعد ثبت کنم.

- ۲۵ دیماه ۴۰۲

 

۰ نظر
Darya

در انتظار باران

- هر چه کانال بود، موسیقی، کتاب، حتی دست‌نوشته‌هایم را بستم. بستم چون حوصله‌‌ام دیگر جوابِ خیلی چیزها را نمی‌دهد.

- چند روز بود که منتظر باران بودم. پرده‌ی اتاق را به یک سمتِ دیوار کشیده بودم و چشمم مدام به آسمان بود. به راسل می‌گفتم، دیگر هیچ چیز سرِ جایِ خودش نیست. نه برفی می‌بارد و نه بارانی. انگار نه انگار که زمستان است. 

- دیشب قبل از خواب باران بارید. تویِ رختخواب به پنجره خیره شده بودم. می‌ترسیدم چشم‌هایم را ببندم و وقتی بیدار می‌شوم از باران خبری نباشد. گوش‌هایم را به صدایِ باران دادم. جنگل‌هایِ هیرکان را به یاد آوردم. حالا تمامِ جانم آرام گرفته بود. دلم می‌خواست دنیا برایِ چند روز تویِ این لحظه متوقف شود.

- ۱۶ دی‌ماه ۴۰۲

۰ نظر
Darya

پنج‌شنبه‌ای که گذشت،

پنج‌شنبه‌ای که گذشت، مراسمِ چهل‌اُم ننه‌زری بود. بخاطر کارهایِ دانشگاه نتوانستم خودم را به مراسمِ چهل هم برسانم. حتما -ننه- چهل روز است که چشم انتظار است. مامان پُشتِ تلفن می‌خواست گریه کند. اما نکرد. فقط با بغض گفت، آدم تویِ هر سنی که باشد وقتی -مادرش- را از دست می‌دهد، تنهاترین آدمِ دنیا می‌شود. راست هم می‌گوید. چه کسی جز ننه حالِ مادرم را می‌فهمید؟! چه کسی جز مامان حالِ من را می‌فهمد؟! به مامان قول دادم که تعطیلات عید کنارش باشم. تلفن را قطع کردم. خسته بودم. ساعت یازده سرم را روی بالش گذاشتم. تا چشمهایم را بستم، رسیدم به دربِ چوبیِ حیاطِ ننه. از آن همه حرفهایِ مامان، فقط این جمله‌اش توی گوشم تکرار می‌شد؛ [دایی‌ها تصمیم گرفته‌اند خانه‌ی ننه را به مهندس‌هایِ نیروگاه اجاره بدهند]. انگار که تمامِ خاطراتِ کودکی‌ام را ریخته‌ باشند تویِ یک بقچه و داده باشند دستم. احساسِ سرگشتگی می‌کردم‌. آواره شده‌ بودم. توی کوچه‌هایِ آبادیِ ننه آواره‌ام کرده‌ بودند. خوابهایم پریشان شد. دیشب دایی را می‌دیدم که حیاطِ خانه‌ی ننه را می‌کَنَد. آن‌طرفش آتشِ کم‌جانی شعله می‌زد. خودم را دیدم که تکیه داده بودم به درِ خانه‌ی ننه و نمی‌دانم به که و چه نگاه می‌کردم‌. صبح که از خواب بیدار شدم دلم می‌خواست پرنده‌ای بودم. تا درختِ توتِ حیاطِ ننه پرواز می‌کردم‌. روی همان درخت آنقدر می‌نشستم تا ننه دوباره به حیاطِ خانه‌اش سر بزند. بعضی وقتها فکر می‌کنم ننه نَمُرده است. فقط چون دلش از آدمها گرفته بود، چون خسته بود، خودش را برایِ مدتی از چشمِ ما پنهان کرده.
- ۹ دیماه ۴۰۲

۰ نظر
Darya